part .13.

229 59 70
                                    


هی بادیز!
ممنون میشم ووت بدید و نظرتون رو کامنت کنید.
این داستان برای شما نوشته میشه و نویسنده ی فاکرش دوست داره بدونه اگه داره خوب پیش میره :)💙

یه کاری میخوام بکنم که انتهای پارت ازتون مشورت میگیرم براش.
برای حالا، امیدوارم لذت ببرید.

----------------------------------------------------------------

ظرف حاوی اسنک رو روی میز مقابل لویی قرار داد و کنارش با فاصله نشست.بی‌توجهی لویی چیزی نبود که انتظارش رو داشت پس به حرف اومد.

ماری-اگه ازت بخوام یه تیکه هم از این اسنک بخوری چی؟
لویی-نادیده میگیرمت!

ماری با تعجب خندید و گفت:واقعا؟ من فقط یه روز ندیدمت و تو به همین زودی یاد گرفتی زبون‌درازی کنی آره؟ 

لویی برای چند لحظه به چهره ی مهربون زنی که کنارش نشسته بود نگاه کرد و بعد از اینکه دوباره به تلویزیون چشم دوخت گفت:نه ..فقط گرسنه نیستم.

ماری با چاقو و چنگال مشغول جدا کردن تیکه‌ای از اسنک شد و همونطور جواب داد.

ماری-این یه سیری کاذبه لویی و تو رنگ‌پریده به نظر میرسی.پس...

چنگال رو توی اسنک فرو کرد و تیکه ی کوچیک رو به سمت صورت لویی برد اما با جابجا شدن لویی و تغییر محل نشستنش فقط تونست نفسش رو فوت کنه و خودش لقمه‌ش رو بخوره.

لیا-چیزی از ناهار خوردنمون نگذشته ماری و تو اصلا عاقلانه رفتار نمیکنی!!

لیا بعد از گفتن این حرف، خودش رو روی کاناپه رها کرد و لم داد و چشم‌غره‌ ی ماری رو ندید.

ماری-اون ضعیف شده.. من دارم سعی می...
لیا-اون خوب بنظر میاد.. و شرط میبندم خودش تشخیص میده که کی گرسنه‌ست!

ماری با ظاهری بی‌تفاوت شونه بالا انداخت و در سکوت به خوردن اسنکش ادامه داد اما لویی به خوبی متوجه حرص خوردن زیرپوستی اون زن بود.

سعی کرد توجهی نکنه و برای اینکه فرصت ادامه دادن اون بحث مسخره رو از اونها بگیره صدای تلویزیون رو کمی بالا برد.

بعد از چند دقیقه لیا که کنترلش رو روی پلک‌های سنگینش از دست داده بود به خواب رفت و ماری با پی بردن به این موضوع نفس راحتی کشید. اون اصلا با دختر مو قرمز احساس راحتی نمیکرد.

بدون حرکت دادن سرش، نگاهش رو گردوند و متوجه این شد که لویی هیچ توجهی به تلویزیون نداره و کاملا در افکار خودش غرق شده.. افکاری که نمیتونستن چندان خوشایند باشن.

خم شد و ریموت تلویزیون رو از جلوی لویی برداشت و صداش رو کم کرد تا لیا رو بیدار نکنه.از همون فاصله ،کمی بالاتنه‌ش رو به سمت لویی خم کرد و به آرومی اسمش رو صدا زد.

ChosenWhere stories live. Discover now