جونگین از صبح با حس دلشوره توی کاخ میچرخید و به خدمتکارا دستور میداد که هدایارو درست بسته بندی کنن. نه از پسری که قرار بود همسر پادشاه بشه خبری بود و نه از فلیکس. نزدیک ظهر بود که بالاخره همسر آینده پادشاه رو آوردن. جونگین بهش احترام گذاشت و نگاه دقیقی بهش انداخت. کاملا مشخص بود به زور تا اونجا آورده شده اینو سربازای دو طرفش و چشمای قرمز و دماغ و لپ های صورتی پسر لو میداد. جونگین نتونست با دیدن قیافش تو دلش از کیوتی پسر تعریف نکنه. از سربازا تشکر کرد و اونا رو تا دم در همراهی کرد. هان جیسونگ وسط اتاق نشسته بود و دستاش تو موهاش بود. جونگین برگشت و متوجه حال خراب پسر شد و پرسید:" شاهزاده حالتون خوبه؟"
جیسونگ سرشو بالا گرفت و وقتی دید کس دیگه ای جلوش نیست تازه یادش افتاد خودش یه شاهزاده ست و گفت:
-"من واقعا خواب نمیبینم؟ اینهمه اتفاق تو یه هفته افتاده؟"
+"فکر نکنم خواب باشید و خب شرایط اضطراری بود و مرزهای هان تحت حمله هوانگ قرار گرفته."
-"اینو میدونم ولی...دقیقا ازدواج من چجوری قراره کمک کنه..."
تا جونگین اومد توضیح بده جیسونگ داد زد:
-"اصلا من با کی دارم ازدواج میکنم؟شما کی هستین؟"
جونگین که نمیدونست به وضعیت پسر بخنده یا بخاطرش دل بسوزونه شروع به توضیح ماجرا کرد. جیسونگ که حتی وسط حرف جونگین نمیتونست نفس بکشه تهش با داد گفت:"همسر امپراطور لی؟
من تو یه روز شاهزاده شدم و تو یه روز همسر امپراطور؟ پس حتما فردا قراره به عنوان امپراطور تاجگذاری شم و شروع کرد مثل دیوونه ها خندیدن."
جونگین که بخاطر جاسوسایی که توی هان داشتن از وضعیت جیسونگ خبر داشت آروم دستشو رو شونه ی شاهزاده جوون گذاشت که باعث شد خنده های جیسونگ کم کم تبدیل به گریه شه. همون موقع صدای سربازا از بیرون چادر خبر از اتفاقی میداد که جونگین تا با چشم نمیدید باورش نمیشد. وقتی از چادر بیرون اومدن با اسب فلیکس روبرو شد که به آرومی وارد محوطه میشد و فلیکس بیهوش پشت اسب افتاده بود. جونگین فورا هیونگشو پایین کشید و جلوش چشمهای کنجکاو بقیه وارد چادر کرد. بوی عجیب فلیکس برای جونگین آشنا نبود. جونگین کاملا وجود هان رو فراموش کرده بود ولی هان فورا سمت دیگه فلیکس نشست و گفت:" وارد هیت شده من یسری دارو دارم..."دستشو رو پیشونی پسر گذاشت. جونگین به تندی گفت:" نه امکان نداره...نه"...
+"لطفا صندوق وسایلمو بیار اتاق...ممکنه دوباره حالش بد شه"
جونگین از اتاق خارج شد. جیسونگ متوجه شد که فلیکس تب نداره و شک کرد که اون هیتشو با سکس سپری کرده و فعلا تو حالت خلسه ست. قبلا این موردو زیاد دیده بود. امگاهایی که جاهای نامناسب وارد دوره هیت میشدن و آلفاهارو جذب میکردن. یعنی این پسر هم همون اتفاق براش افتاده بود؟ جونگین با دارو وارد شد و جیسونگ فورا شربت مخصوص رو از بین لبهای فلیکس وارد حلقش کرد که باعث شد پسر چند تا سرفه کنه و آروم چشمشو باز کنه...با دیدن صورت جونگین و یادآوری تمام وقایع از گوشه چشمش یه قطره اشک به سمت پایین سر خورد. جیسونگ با ناراحتی نگاهش کرد و فلیکس متوجه نگاهش شد. وقتی شاهزاده رو کنار خودش دید خواست که بلند شه ولی جیسونگ اجازه نداد و گفت
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...