مینهو شروع به گفتن داستانی کرد که هیچکس جز خودش که زندگیش کرده بود ازش به طور کامل خبر نداشت:
"من تنها پسر امپراطور سابق نبودم. اولین پسرش هم نبودم. پدر من آدم عاقلی نبود. شاید سالم نبود؟ نمیدونم.اون هیچوقت به هیچکس اعتماد نمیکرد. اونموقع به نظرم کارهاش عجیب بودن ولی الان درک میکنم چرا به کسی اعتماد نداشت."
جیسونگ آروم داشت حرفای پسرو گوش میداد. پس مینهو هم با خانوادش مشکل داشت. همیشه فکر میکرد مشکل خودش بزرگه ولی حداقل میتونست از زیر مسئولیتاش فرار کنه. به ادامه حرف آلفا گوش سپرد: "همه اینا تا وقتی روی ما اثر نداشت خوب بود ولی اون مرد خودشیفته بود. بدون وارث ضعیف میشد. وجود چهار تا پسر خیالشو تا حدی جمع کرده بود ولی اون پسرای ضعیف نمیخواست.
برادر بزرگم از ده سالگی وارد میدون جنگ شد. یه بچه بیشتر نبود و طعمه آسونی واسه همه بود. خیلی زود جسدشو آوردن. من اونموقع فقط شش سال داشتم. تنها پسر مادرم بودم و خاندان سئو هر کاری میکردن که به قدرت برسم. از بچگی آموزشای زیادی دیدم.
خیلی زود نوبت برادر دومم رسید. من فقط فهمیدم مسموم شده. کم کم حالش بد شد و مرد. برادر سومم از اونام بدتر بود. وقتی پدرم مجبورش کرد توی حنگ چند نفرو بکشه با روحیه ضعیفش طاقت نیاورد و خودشو کشت...دقیقا جلوی امپراطور...دقیقا جلوی من. هنوز گاهی حس میکنم خونی که از گردنش بیرون ریخته بود زیر سنگای قصر مونده."
جیسونگ که جلوی دهنشو شوکه گرفته بود دستشو روی دستای مینهو گذاشت که داشت سمت دیگه ای رو نگاه میکرد و آروم گفت: "متاسفم..."
مینهو لبخند کم جونی زد و ادامه داد:
"ده سالم بود که جانشین امپراطور شدم و تازه علت مرگ برادرامو فهمیدم. امپراطور هیچ رحمی نداشت. برای اینکه کسی نتونه مسمومم کنه دز کمی از سم های معروفو توی نوبت های مختلف بهم میخوروندن. اینجوری بدن به اون سما عادت میکرد. وقتی یه سم تورو نکشه قوی ترت میکنه ولی همینجا متوقف نشد. اون دز ها همینطور زیادتر شدن. روزهای زیادی تنها توی اتاق خوابم درد کشیدم. مادرم کسی بود که منو به خاطر اهداف خودش میخواست ولی حداقل منو میخواست. به خاطر فشارایی که خاندان سئو به امپراطور آوردن اون مادرمو کشت."
مینهو خنده عصبی کرد و به جیسونگی که داشت ماجرارو گوش میداد نگاه کرد و گفت: "من کشتمش. من کسی بودم که به دستور پدرم اون سم رو داخل غذاش ریختم. تا وقتی آخرین نفسشو کشید و دستایی که به گلوش چنگ میزد متوقف شد حتی نمیدونستم اون چیه...اون مرد منو فرستاد تا مادرمو بکشم..."
مینهو میدونست با گفتن این حرف جیسونگ رو می ترسونه به خاطر همین حرکاتشو زیر نظر داشت تا بفهمه جیسونگ ازش فاصله میگیره یا نه. جیسونگ فورا مینهو رو بغل کرد و گفت: "خودت هم میدونی که تقصیر تو نبود...تو فقط یه بچه بودی که ازت استفاده کردن"
ESTÁS LEYENDO
Frozen fire[Complete]
Fanficاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...