قسمت بیست و دوم: خداحافظی

1.4K 266 630
                                    

نگهبانها جیسونگ رو عملا توی اتاقش انداختن و با احترامی که بیشتر شبیه تمسخر بود خارج شدن. جیسونگ هم ناراحت و عصبی بود و هم از سرعت بالای اتفاقات شوکه شده بود. هنوز درک نکرده بود چی شده و نمی تونست باور کنه چانگبین انقدر سریع به همه چیز حتی سربازا مسلط شده باشه.

مقامش به چه دردی می خورد وقتی حتی نمی تونست پیش آلفاش بمونه؟ با یادآوری شرایط دوباره اشکاش روی گونه هاش روون شدن. جونگین وارد شد و احترامی به امگا گذاشت. جیسونگ با چشمای خیس رفتار خشک و معذب جونگین رو نگاه می کرد. با بسته شدن در جونگین دستشو به علامت سکوت جلوی دهنش گرفت و گفت: "سرورم بهتره از این به بعد بیشتر مراقب رفتارتون باشید. وقتی امپراطور صبح قدرتشونو از دست بدن شما هم مقامتونو از دست میدین. پس بهتره با وزیر سئو درست رفتار کنین."

جیسونگ داشت ناباورانه جونگین رو نگاه می کرد که جونگین با یه قدم سریع بهش نزدیک شد که باعث شد جیسونگ توی خودش جمع شه. جونگین به نگاهی به جیسونگ ترسیده کرد و توی گوشش زمزمه کرد: "شنیدم فردا قراره امپراطورو ببرن عمارت کیم. مطمئنا بهشون صدمه نمیزنن ولی من نگران شمام. کاری نکنین که باعث شه آسیب ببینین. ما باید منتظر یه فرصت مناسب بمونیم."

جیسونگ که خیالش از بابت جونگین راحت شده بود مثل پسر مقابلش زمزمه کرد: "چرا امپراطورو میبرن اونجا؟"

جونگین کمی این پا و اون پا کرد و گفت: "با وضعیت الانشون اونجا براشون امنتره"

جیسونگ کمی فکر کرد. حق با جونگین بود. با اینکه فکر کردن به این اتفاق هم قلبشو به درد میاورد ولی می دونست قدرتی برای محافظت از امپراطور نداره و خودش زندانیه. آروم گفت: "جونگینا لطفا حواست به شاهزاده ی هوانگ باشه. اگه بمیره جنگ میشه." با صدای بلندتری گفت: "نمی خوام به حرفای مسخرت گوش کنم. من هنوز همسر امپراطورم."

جونگین که متوجه قصد جیسونگ شد آروم دستشو فشار داد و در حالی که به سمت در می رفت گفت: "شما باید تصمیم درستی بگیرید. بهتون وقت می دم فکر کنید. با اجازه"

درو سریع باز کرد که باعث شد سربازی که به طرز نه چندان اتفاقی پشت در گوش میداد خودشو عقب بکشه. جونگین رو به سرباز گفت: "مطمئن بشین که غذاشونو میخورن و از اتاقشون خارج نمیشن."

سرباز احترامی گذاشت و گفت: "بله قربان."

جونگین از عمارت خارج شد و آهی کشید. هنوز چند ساعت بیشتر از رسیدنش به پایتخت نمی گذشت که اینهمه اتفاق افتاده بود. حالا که امپراطور توی اون وضعیت بود جونگین باید بیشتر حواسشو جمع می کرد تا از همسر امپراطور و هیونجین مراقبت کنه. از اون بدتر که کسی رو توی قصر سراغ نداشت که بتونه بهش اعتماد کنه. حتی وویونگ هم گزینه مناسبی به نظر نمی رسید.

امیدوار بود وویونگ اگه کمکش نمیکنه حداقل سنگ جلوی پاش نندازه. باید خودشو به زندان می رسوند و از وضعیت هیونجین مطمئن می شد.

Frozen fire[Complete]Where stories live. Discover now