جیسونگ صبح روز بعد بیدار شد و چشمهاشو مالید. سرشو رو بالش نرمش کشید و آروم لای چشمهاشو باز کرد. با خودش گفت این چیه جلو چشمم؟ چند تا پلک زد و یه دست با تومار دید که قطعا دست خودش نبود.
سرشو سمت بالشش چرخوند و با دیدن رنگ سیاهش چشاش درشت شد سرشو بالا برد.با دیدن صورت غرق در مطالعه مینهو هییع بلندی گفت و سرشو از روی پای مینهو برداشت و نشست.
مینهو نگاهی بهش انداخت و طومار چوبی که دستش گرفته بود رو بست و روی میز گذاشت و گفت: "بالاخره بیدار شدی؟"
جیسونگ نگاهی به وضع خودش انداخت که لباس خواب سفیدی پوشیده بود که به تنش زار میزد. جیسونگ گفت: "من کی لباس پوشیدم؟"
با صدای سرفه خواجه پارک متوجه بقیه افراد اتاق شد. دو تا خدمتکاری که سرشونو پایین انداخته بودن. خواجه پارکی که با فاصله بغلشون ایستاده بود و جونگین که در حالی که داشت طومارهارو مرتب میکرد متوقف شده بود.
مینهو بدون توجه به چشمای درشت امگا آروم با طومار روی سر جیسونگ زد و گفت: "واقعا باید مشروب خوردنتو کنترل کنی. شبش به فرداییش نمی ارزه"
جیسونگ آروم گفت: "شبش؟" بعد انگار چیزی یادش اومده باشه دستشو دو طرف لپش گذاشت و بلند داد زد: "شبش!"
خدمتکارا و خواجه پارک کمی سرشونو پایینتر دادن تا تلاششون برای نخندیدن واضح نباشه. جونگین نگاهش با تعجب بین جیسونگ و امپراطور جا به جا میشد. این همون امپراطوری بود که میشناخت؟ و جیسونگی که اصلا ازش نمی ترسید حتی عجیب تر بود.
مینهو آروم سرشو نزدیک گوش جیسونگ برد و گفت: "یادت اومده یا باید یادت بیارم؟"
جیسونگ به سرفه افتاد و سریع گفت: "یادمه... یادمه ارباب"
دوباره قیافشو جمع کرد و یادش افتاد افراد دیگه ای هم توی اتاق هستن و سریع گفت: "عالیجناب"
مینهو گفت: "ظهره...من باید به جلسه با وزرا برسم. فرمانده یانگ تو رو تا اتاقت همراهی میکنه. "
رو به جونگین گفت: "مطمئن شو سوپ خماریشو تا آخر بخوره. "
سمت جیسونگ گفت: "فکر دوباره مست کردنو وقتی من نیستم نکن. امشب سرم شلوغه...یاد بگیر با بالش خودت بخوابی. از اتاقت بیرون نیا"
جیسونگ لپاش از خجالت قرمز شده بود آروم گفت:"چشم".
با اینکه راجب اینکه چرا امپراطور بهش گفته شبو توی اتاقش بمونه کنجاو بود ولی بلند شد و رو به مینهو احترامی گذاشت و همراه جونگین سمت در خروجی رفت.
مینهو بلند گفت: "صبر کن" که باعث شد دو تا امگا سمتش برگردن. آلفا از جاش بلند شد و روبروی جیسونگ قرار گرفت. گره شل لباس پسرو باز کرد. یقه هاشو سفت زیر گردنش مرتب کرد و گره محکمتری به لباس خواب خودش که تن جیسونگ بود زد. سری به نشونه رضایت تکون داد و خودش زودتر از اتاق خارج شد و جیسونگ رو توی شوک باقی گذاشت. قیافه جونگین از اون هم متعجب تر بود.
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...