فلیکس چشمهاشو باز کرد. روی شکمش خوابونده شده بود. خواست تکونی بخوره که صورتش از درد جمع شد. یادش رفته بود تمام پشتش زخمیه و داشت اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور میکرد. با یادآوری همه چیز با ترس نگاهشو به اطراف انداخت.
توی چادر جدیدی بود و اطرافش کسی نبود. چادری که داخلش بود یه چادر کوچیکتر بود و فقط یه میز وسط اتاق بود. به سختی سر جاش نیم خیز شد و سعی کرد نگاهی به پشتش بندازه تا وخامت اوضاع رو ببینه.
روی زخماش ماده سبزی مالیده شده بود که فلیکس حدس زد دارو باشه. همون لحظه سرباز آلفا وارد شد. نگاهی به فلیکس که سعی داشت بلند بشه انداخت و گفت:"به هوش اومدی؟فکر نمیکردم جون سالم به در ببری. "
فلیکس گفت:"من کجام؟"
سرباز زخم فلیکسو نگاه انداخت و صورتشو جمع کرد و گفت:"خیلی سگ جونی. فرمانده نباید میذاشتت پیش پزشک. من بودم میذاشتم بمیری"
فلیکس با تعجب مردو نگاه کرد. حتی تا به حال اونو ندیده بود. چرا اون مرد باید بخواد فلیکس بمیره؟
همون لحظه بم بم وارد شد و گفت:"حالا که تو نیستی. در ضمن با جفت حقیقی فرمانده مودبانه صحبت کن"
سرباز گفت: "دلم به حال فرمانده چان میسوزه." سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:"این مرد برادر منو کشته. زنش باردار بود و منتظر بچه اش بود."
بم بم گفت:"خب دیگه کافیه. تا وقتی فرمانده نیست من فرماندم. جنگ همینه دیگه. یا باید بکشی یا کشته شی. برو بگو براش غذا بفرستن."
فلیکس نمی دونست مرد راجب کی صحبت میکنه. توی جنگ کشتن سربازا عادی نیست؟
با خارج شدن سرباز بم بم رو به فلیکس برگشت: "اینجا چادر پزشکمونه ولی سرش شلوغه یکمم مغزش تاب داره. تا چان برگرده میتونی اینجا بمونی. فکر نکن چون چان نیست میتونی فلنگو ببندی. سربازارو گذاشتم حواسشون بهت باشه."
بعد یهو لحنشو تغییر داد و گفت:"حالا بگو ببینم قضیه چی بود؟ این چان که ازش دوتا حرف در نمیاد. نصفه شب برداشته آوردتت اینجا."
جکسون وارد چادر شد و گفت:"حالشو نمیبینی فضول محله؟"
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...