جونگین با تعجب وضعیت امپراطورو نگاه میکرد که دستاشو روی گوشش گذاشته بود و فریاد میکشید. چانگبین قدمهای رفته رو عقب برگشت و اینار مینهو با انگشت نشونش داد و انگار خنده دارترین چیز دنیارو میبینه شروع به خندیدن کرد.
جونگین قدمی سمت آلفا برداشت و گفت: "امپراطور؟"
سونگمین شوکه جلوی مینهو نشسته بود و وضعیتشو نگاه میکرد. هنوز نتونسته بود وضعیتو درک کنه. چانگبین با قدمای بلندی خودشو به مینهو رسوند و انگشترشو از دستش در آورد. انگشتر که حکم امپراطور داشت رو سمت جونگین پرتاب کرد. جونگین انگشترو توی هوا گرفت. چانگبین سر امگای کوچیک داد زد: "همسر امپراطورو بیار اینجا"
جونگین متعجب سر جاش مونده بود که چانگبین به سمتش اومد و بیرون هلش داد. جونگین نمیتونست از وزیر اطاعت نکنه و از طرفی نمیدونست چه اتفاقی افتاده ولی ترجیح داد فورا پیش جیسونگ بره تا این وضعیتو بهش اطلاع بده. با رفتن جونگین، سونگمین که به خودش اومده بود از جاش بلند شد و با چشمایی که به خون نشسته بود سمت چانگبین حمله کرد. بلند داد می زد: "لعنت بهت تو گفتی فقط حافظشو از دست میده...تو منو گول زدی عوضی"
چانگبین دستای سونگمینو گرفت و عقب هلش داد و گفت: "فکر کردی خاطراتش یادش نمیومد تو رو قبول میکرد؟ بالاخره که بهش میگفتن. تو گفتی میخوای مال تو باشه. الانم که شاهزاده هان با این وضعیت ببیندتش فکر میکنی باهاش میمونه؟ فقط کافیه فردا صبح به وزرا نشونش بدم و پشتمو بگیرن تا قدرت بهم برسه. اونوقت میتونی با خودت ببریش"
سونگمین تقلا کرد که دستاشو آزاد کنه ولی زورش نمیرسید. همون موقع هونگ جونگ وارد شد و با نگاهی به وضع امپراطور و صحبتای چانگبین که از بیرون اتاقم شنیده میشد سمت اون دو نفر رفت. چانگبینو عقب زد و سونگمینو بغل کرد که باعث شد امگا به گریه بیفته و وسط هق هقاش بگه: "اون دیوونه شده هیونگ"
هونگ جونگ کنار گوش امگا در حالی که به چانگبین خیره شده بود گفت: "هییییش. کسی نباید خبردار شه چه اتفاقی افتاده. باید بگیم فشار روانی روش بوده و مثل پدرش دیوونه شده. صداتونو پایین نگه دارید." وقتی آروم شدن چانگبینو دید سونگمینو از بغلش عقب کشید و دستاشو رو شونه های امگا گذاشت و تکونش داد: "میبریمش عمارت کیم. از هر جای کشور که بشه براش پزشک میارم. فقط خودتو کنترل کن باشه؟"
سونگمین مستاصل سری به بالا و پایین تکون داد و به مینهویی نگاه کرد که گوشه اتاق داشت با خودش بلند بلند صحبت میکرد. حرفاش قابل فهم نبودن و یسری کلماتو مدام تکرار میکرد. باید می دونست چانگبین مینهو رو سالم ول نمیکنه تا از رسیدن قدرت به خودش مطمئن شه ولی حماقت کرده بود و بهش اعتماد کرده بود.
جونگین با عجله سمت عمارت جیسونگ دویید و انگشترو نشون نگهبانا داد. بدون این که منتظر خدمتکارا بمونه در اتاقو باز کرد. جیسونگ داشت با نگرانی عرض اتاقو قدم می زد. با باز شدن یهویی در نگاهش به جونگینی افتاد که قیافه ش وحشت زده بود و صورتش خیس عرق بود. سریع سمت جونگین رفت و زیر بغل پسرو گرفت و گفت: "چی شده؟ این چه وضعیه؟"
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...