قسمت دهم: اعتماد به نفس

1.6K 275 304
                                    

جیسونگ صبح روز بعد از خواب بیدار شد و اولین چیزی که دید لباس مینهو بود که توی بغلش گرفته بود. هنوز خدمتکارا سراغش نیومده بودن و وقت جمع کردن لباسها و سر و سامون دادن به وضعیت اتاق رو داشت که بوضوح اتفاقات شب گذشته رو نشون میداد داشت.

قبل از در زدن خدمتکارا جیسونگ لباس زیری سفیدشو پوشید تا کبودی های متورم ترقوه‌ش مشخص نباشه.

با ورود خدمتکارا همزمان یکی از خواجه ها که معلوم بود مقام بالاتری داره وارد شد و به جیسونگ احترام گذاشت.

خواجه پارک رو جیسونگ قبلا هم توی حموم همراه مینهو دیده بود و هم روز عروسی مدام کنارشون بود. خواجه پارک احترامی گذاشت و با صداش که به خاطر سنش ثبات کمی داشت گفت:"عالیجناب به من دستور دادن مراقب شما باشم سرورم. لطفا اگه چیزی نیاز داشتید به من بگید."

جیسونگ کمی فکر کرد و گفت:"امپراطور کی برمیگردن؟"

"-ایشون معمولا طی سه روز برمیگردن"

جیسونگ با خودش فکر میکرد چجوری میتونه این سه روز رو بگذرونه ولی همون ظهر با پیشنهاد جونگین مواجه شد که از جاهای مختلف قصر دیدن کنن. هر چند برای جیسونگ این موضوع کاملا جدید بود که وارد هر جایی میشه خدمتکارها به احترامش صف ببندن.

توی قصر باغ زیبایی بود که آلاچیق بزرگی داشت. وقتی جیسونگ و جونگین به اونجا رسیدن توقف کوتاهی کرد و خدمتکارایی که دنبالشون میومدن بیرون آلاچیق صف بستن.

جیسونگ با صدای آرومی زمزمه کرد:"شبیه خواب میمونه"

جونگین با تعجب پرسید: "چی؟"

جیسونگ لبخندی به صورت گیج جونگین زد و گفت:"چرا نمیشینی؟"

-"من جرات نمیکنم در حضورِ..."

+"جونگینا...سخت نگیر من تا چند روز پیش حتی مقام تو رو هم نداشتم. پس فقط بشین"

جونگین نگاهشو مردد بین صندلی و جیسونگ چرخوند و نشست.

جیسونگ با نشستن جونگین لبخندی زد و گفت:"میدونی...حس میکنم لیاقت اینارو ندارم. من هیچ کاری برای به دست آوردنشون نکردم"

جونگین فورا بین حرفهای جیسونگ پرید و اهمیتی به اینکه بی احترامی باشه یا نه نداد و گفت:"فقط یه امگا توی یه کشور میتونه این مقامو داشته باشه و شما از همه آدمایی که من دیدم بیشتر لایقش هستین"

چشمای مشتاق جیسونگ بهش این اجازه رو داد که حرفشو ادامه بده:

"وقتی من به قصر اومدم فلیکس هیونگ تنها کسی بود که مراقبم بود...حالا که فلیکس هیونگ برای جنگ رفته، بودن شما اینجا خیلی خوبه"

جیسونگ با لبخند به پسر خجالتی روبروش نگاه کرد. جیسونگ جلوی این بچه خیلی راحت بود. ولی هنوز حس میکرد باید راجب دیشب توضیحاتی بده و نمی دونست چجوری شروع کنه پس با همون لحن آروم شروع کرد به چیدن کلمات کنار هم:"جونگینا...در مورد دیشب...ببخشید که ازت خواستم بری... فقط شرایط جوری بود که..."

Frozen fire[Complete]Where stories live. Discover now