کیم هونگ جونگ یک ساعت بعد از درگیری جیسونگ و سونگمین به قصر رسیده بود. حتی نیاز نبود از کسی بپرسه چه اتفاقی افتاده چون تمام قصر داشتن در مورد اون دعوا صحبت می کردن.
هونگ جونگ با عجله خودشو به اقامتگاه سونگمین رسوند ولی وقتی خواست پاشو داخل عمارت بذاره سربازها نیزه هاشونو بالا آوردن و مانع ورودش شدن. جونگ هونگ با عصبانیت داد زد: "مگه نمی دونید من کی ام؟"یکی از سربازهایی که دم ورودی عمارت سونگمین بودن احترامی گذاشت و به خشکی جواب داد: "دستور امپراطوره. معشوقه کیم اجازه ورود و خروج و پذیرفتن مهمان ندارن." هونگ جونگ خنده عصبی ای کرد و بعد بعد با یادآوری چیزی خنده ش متوقف شد. از سرباز پرسید: "همسر امپراطور هم همینطورن؟"
سرباز گفت: "بله. امپراطور تا اطلاع ثانوی دسترسی افراد به این دو عمارت رو محدود کردن."
هونگ جونگ پوزخندی زد. اول فکر کرده بود این فقط یه تنبیهه ولی الان درک می کرد این کارا برای محافظت از همسر امپراطور بوده. نگران حال سونگمین شده بود ولی می دونست دیر یا زود خدمتکارا ازش خبر میارن. وقتی چند قدمی از عمارت سونگمین فاصله گرفته خدمتکار شخصی سونگمین از پشت صداش کرد.
با برگشتن هونگ جونگ خدمتکار بهش احترام گذاشت و گفت: "لطفا با امپراطور صحبت کنید. همسر امپراطور کسی بودن که باعث دعوا شدن." همون موقع با چشم به دستش اشاره ای کرد و دست هونگ جونگ رو گرفت و گفت: "سرورم خیلی ناراحتن ارباب کیم."
هونگ جونگ کاغذ رو از دست خدمتکار گرفت و در حالی که نگاهی به سربازای پشت سرشون مینداخت گفت: "نگران نباشید. حتما امپراطور دلیلی داشتن." خدمتکار که خیالش از بابت رسوندن پیام راحت شده بود احترامی گذاشت و هونگ جونگ با مشتی که کاغذ داخلش بود دور شد.
_________
جونگین با ناله آرومی که کشید لای چشماشو باز کرد. اولین چیزی که متوجهش شد طناب زرد رنگی بود که دور تا دور بدنش پیچونده شده بود. روی یه صندلی نشسته بود و نمی تونست بدنشو تکون بده. نگاهشو به اطرافش انداخت. مشخص بود داخل یه چادره. کسی توی اتاق نبود. با حرکت سرش به چپ و راست درد شدیدی پشت سرش پیچید.
بعد چند ثانیه که تونست کمی به اوضاع مسلط شه نگاهی به اطرافش انداخت. شمشیرش با فاصله حدود چهارمتر سمت چپش به ستونی تکیه داده شده بود. سعی کرد صندلی رو به اون سمت بکشه. اگه حدسش درست بود و گیر افراد چانگبین میفتاد امپراطور رو بدجوری توی دردسر مینداخت و نمی تونست دلیلی برای اونجا بودنش داشته باشه. ولی براش عجیب بود که چانگبین تونسته افرادشو زودتر از جونگین بفرسته.
وقت فکر کردن به اتفاقات رو نداشت و باید سریعتر از اونجا می رفت. به سختی و با درد شدیدی که توی بدنش پیچیده بود صندلیشو سمت شمشیر لغزوند. هنوز چند سانت بیشتر حرکت نکرده بود و از خستگی به نفس نفس افتاده بود که صدای دست زدنی شنید و فورا سرشو به اون سمت برگردوند.
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...