صبح زود بود که چانگبین همراه کیم هونگ جونگ(برادر سونگمین) توی عمارتش نشسته بودن و منتظر بودن.
چانگبین گفت: "بهش اعتماد داری؟"
هونگ جونگ گفت: "آره مدت زیادیه میشناسمش.از افرادمه"
چانگبین پوزخند زد و گفت: "ببینیم و تعریف کنیم."
همون موقع در به صدا در اومد. آلفا وارد شد و درو پشت سرش بست. جلوی دو تا آلفا احترامی گذاشت و با اشاره هونگ جونگ نشست.
هونگ جونگ پرسید: "چی شد؟ اطلاعاتی ازش گرفتی؟"
سان گفت: "وقتی مست بود گفت که شب جشن همراه امپراطور به سامپول رفته"
هونگ جونگ گفت: "کی فکرشو میکرد دهن وویونگ انقدر لق باشه"
سان گفت: "انقدرام آسون نبود. چند ماهه دارم روش کار میکنم تا انقدر بهش نزدیک شدم."
هونگ جونگ کیسه حاوی نقره رو جلوی سان انداخت و گفت: "به دوستی باهاش ادامه بده. شاید هنوز بدردمون بخوره"
سان مردد اطاعت کرد و با دستور هونگ جونگ خارج شد.
چانگبین محکم دستشو روی میز زد و گفت: "میدونستم. بخاطر همین نمیذاشت به هوانگ حمله کنیم. میدونست کار منه و دنبال نقطه ضعف بود"
هونگ جونگ بیخیال شونه بالا انداخت و گفت: "تو که جمعش کردی نگران چی هستی؟"
چانگبین بلند گفت: "جمعش کردم؟؟ مینهو فهمیده. فکر کردی دست روی دست میذاره؟ کاش برادر بی عرضه ت نصف سان عرضه داشت. شیش ماهه نتونسته بکشوندش عمارتش"
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...