سکوت مرگباری اتاقو فرا گرفت. فلیکس مضطرب بود و هنوز به دستای خالیش زل زده بود. آروم نگاهشو بالا آورد و به چشمای چان دوخت. چشمای آلفا دوباره یخ زده بود. فلیکس سعی کرد سریع حرفشو اصلاح کنه ولی یه حقیقتو چجوری میشه اصلاح کرد؟ با یه دروغ دیگه؟
کمی من و من کرد و گفت: "م-من منظورم..."
آلفا از جاش بلند شد و با صدای آرومی که انگار حسی داخلش نبود گفت: "هیچی نگو." از کنار جکسون و بم بم که با اضطراب و ناباورانه شاهد ماجرا بودن گذشت و بیرون رفت.
آلفا دیشب فکر کرده بود امگای کوچیکش اومده تا یخی که دور قلبشو گرفته بود رو بشکنه ولی حالا صدای شکستن قلبش نشون میداد ضربه ای که خورده عمیق تر از انتظارش بوده. بیرون چادر موند و آسمونو نگاه کرد. نور خورشید دم ظهر زیاد بود پس سوختن چشماشو گردن اون انداخت.
با خودش گفت: تو انتظارشو داشتی بنگ چان. جوری رفتار نکن انگار متعجبی. تو میدونستی اون پسر به خاطر تو اینجا نیست. همین دلیل عصبانیتت ازش نبود؟
دلش میخواست بگه به درک! اون مال منه و چه اهمیتی داره که واسه مینهو کار کنه؟ ولی نمیتونست. فکر کرد که چرا یکی باید تمام بدرفتاریاشو تحمل کنه و کنارش بمونه. اون اینکارو کرد چون مجبور بود. فکر میکرد احمق ترین آدم روی زمینه که فکر کرده بود فلیکس به دلیل دیگه ای پیشش مونده. آروم به حماقت خودش خندید تا بیشتر از این نشکنه.
با رفتن چان اشکی از گوشه چشم فلیکس سر خورد. جکسون و بم بم نگاهش میکردن پس سرشو برگردوند و پایین انداخت تا متوجه اشکش نشن. بم بم راست گفته بود. فلیکس کسی بود که دوباره به چان ضربه زده بود. اونم وقتی خودش امیدوار شده بود که شاید بتونه کنار جفت حقیقیش بمونه.
فلیکس میدونست دیگه اون امید از بین رفته ولی هنوز میخواست باور کنه چان از اون در وارد میشه و دستاشو به ستون وسط چادر میبنده و تا جایی که آروم شه کتکش میزنه. آب دهنشو قورت داد و به ستون وسط چادر نگاه کرد. لایق دردایی که کشیده بود نبود؟ قطعا بود.
برای امگا این مهم نبود که تنبیه شه یا کتک بخوره. تنها چیزی که نگرانش میکرد این بود که آلفا دوباره ازش متنفر شه...
جکسون و بم بم سر در گم وسط اتاق مونده بودن و نمیدونستن باید برن یا بمونن. بم بم گفت: "من میرم دنبالش" و با سر به جکسون اشاره کرد که بره پیش فلیکس.
جکسون سری تکون داد و به فلیکس نزدیک شد و دستشو روی شونه امگای کوچیک گذاشت و دهنشو باز کرد تا دلداریش بده ولی هیچ حرفی به ذهنش نمی رسید.
همینکه بم بم به ورودی چادر رسید چان وارد شد. بوی آشنای فرومونهای آلفا انقدر واضح بود که فلیکس سرشو به اون سمت برگردوند تا بفهمه چان چه احساسی داره. ولی چشمای چان به نقطه نامعلومی خیره بود. نمیخواست ضعفی از خودش نشون بده و از نگاه کردن مستقیم به فلیکس چشم پوشی کرده بود. بالاخره تصمیمشو گرفته بود.
ESTÁS LEYENDO
Frozen fire[Complete]
Fanficاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...