قسمت دوم: جاسوس گمشده

1.5K 307 84
                                    

فلیکس:"قیافه پسر بدبخت تو مغرمه هنوز..." همونطور که برای جونگین تعریف میکرد وارد کاخ محل اقامتشون شد. جونگین گفت:"یعنی راضی نبود؟"

-"راضی؟ بابا اصلا نمیدونست چه خبره..."

+"ولی اونا جفت هم نیستن...خانوادش مشکلی نداشتن؟"

جونگین خانوادشو تو سن کم از دست داده بود ولی همیشه ازسون عشق زیادی دریافت کرده بود.

-"از خوشحالی داشتن بال در میاوردن..."

وارد اتاق شدن و فلیکس پارچه ی تیره رنگ رو از روی یه قفس برداشت و به جونگین گفت متن تائید رو برای عالیجناب بصورت رمزی بنویسه و اونو به پای شاهین بست. با گم شدن شاهین توی ابرا فلیکس رو به جونگین گفت:"حالا که تا پایتخت هان اومدیم من میرم یه سر به مرز بزنم...شاید بتونم ردی از جاسوسامون توی دژهای تسخیر شده توسط هوانگ بگیرم.چطور ممکنه هیچ خبری ازشون بهم نرسیده باشه. این موضوع داره اعصابمو خورد میکنه." جونگین با تردید پرسید: "کی برمیگردی؟"

-"احتمالا چهار ساعت راه باشه. خودمو تا ظهر میرسونم. اگه اون پسره رو صبح آوردن فقط آمادش کن و سربازارو جمع کن تا وقتی اومدم راه بیفتیم. احتمالا کلی هدایا و خدمتکار میفرستن که قراره سرعتمونو کم کنن. بهتره زودتر برگردیم."

فلیکس سوار اسب سفیدش شد و سمت مرز رفت. هنوز هوا گرگ و میش بود نزدیکی دژ تسخیر شده رسید. سربازا اطرافش چادر زده بودن ولی فلیکس دید خوبی از جمعیت یا فرمانده شون نداشت. این اونو مصمم کرد که اسبشو بذاره و نزدیکتر شه. چند تا چهره آشنا کافی بود تا بفهمه اونا سربازای شورشی هستن با یه دودوتا چهارتای ساده میشد فهمید چان ترتیب جاسوس هارو داده. چان تا دوسال قبل همیشه نزدیک مینهو بود. فلیکس فکر میکرد مینهو به هیچکس اندازه چان اعتماد نداره تا این که دو سال قبل به عنوان فرمانده همراه سپاه پادشاه فقید به اون جنگ کذایی رفت و بعد از به قتل رسیدن امپراطور به دست چان با سربازهای زیر دستش و خانواده هاشون به سمت مرز هوانگ رفته بود. اینکه سربازها و خانواده هاشون رو ببره برای فلیکس قابل درک بود چون اگه اونها میموندن قطعا اسیر خشم درباری ها میشدن و مینهو بخاطر فشار اشراف زاده ها مجبور به کشتن اونها میشد ولی تصور خیانت چان برای فلیکس ممکن نبود. چان همیشه محتاط بود و حتی به فلیکس هم اعتماد نداشت. فلیکس از چادرها و سربازهای نگهبان دژ نقشه ای تهیه کرد و قبل اینکه گرگ و میش هوا رو به روشنی بره به سمت اسبش برگشت و سریع سر جاش خشکش زد. چان هیونگ بود که افسار اسبو دستش گرفته بود. فلیکس متوجه فرومون های عجیب چان شد. یادش نمیومد یکی دو سال پیش که چانو دیده بود هم همین بو رو میداد یا نه  ولی اون بوی لعنتی فقط باعث لرز تن فلیکس شده بود. انگار چان هم متوجه شد که خودشو با چند قدم به فلیکس نزدیکتر کرد...فلیکس خنجرشو در آورد که باعث پوزخند چان شد. گفت:"واقعا فلیکس؟ فکر میکنی تو دوسال انقدر پیشرفت کردی که شکستم بدی؟"

Frozen fire[Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora