هوانگ:
هیونجین نیمه لخت روی تخت دراز کشیده بود و دو تا پسر با لباس حریر دو طرفش نشسته بودن. ذهنش انقدر مشغول بود که دیگه از هیچی لذت نمیبرد. با خودش گفت شاید اگه اون امگا با چشمای مثل روباهش بود...با وارد شدن رنجون به اتاق فکرش نصفه و نیمه باقی موند. با عصبانیت سر جاش نشست و فریاد زد: "مگه اینجا طویله ست؟"
رنجون در حالی که نگاهی به دو تا امگای توی اتاق مینداخت گفت: "سلیقه ت عوض شده؟ اینا بچه به نظر میرسن."
هیونجین به دو تا امگا اشاره کرد که از اتاق برن بیرون. بلند شد و گفت: "تو که ولیعهد شدی دیگه چه مرگته؟"
رنجون بادبزنشو باز کرد و کنار پنجره ایستاد و بیرونو چک کرد. کاغذیو با دست دیگه ش سمت هیونجین گرفت. هیونجین کاغذو چنگ زد و خوند: "راهزنی توی یه روستا اطراف مرز لی؟ خب که چی؟"
رنجون بادبزنشو با شدت بست و با سرش به هیونجین اشاره کرد: "نکنه جای کامت هر دفعه مغزت میریزه بیرون؟ این همون نشونه ست"
هیونجین صورتشو با انزجار جمع کرد: "گیرم کار چان باشه فکر کردی اونجا نشسته من با زنجیر برم ببندمش؟"
رنجون دوباره به هیونجین پشت کرد و گفت: "چرا هیونگ من باید انقدر احمق باشه؟این یه نشونه ست که اونا سمت مرز لی ان. فکر میکنی آسونه چند صد نفرو بدون هیچ ردی جا به جا کنه؟ "
هیونجین با بدبینی اول به کاغذ و بعد به رنجون نگاه انداخت: "چی به تو میرسه؟"
رنجون گفت: "میمیری از اول همینو بگی؟ با ولیعهد بودن حال نمیکنم ولی بخاطر مسخره بازیای تو باید گنداتو جمع کنم. چانو بگیر و تحویل لی بده برگرد و این مقام کوفتیتو بگیر و مثل قبل جلوی بابا دم تکون بده."
هیونجین دوباره نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: "من فقط دنبال ردش میرم. اگه ردشو زدم به پشتیبانی نیاز دارم که بگیرمش."
رنجون گفت: "هنوز شاهزاده که هستی. ردشو زدی از سپاه مرزی نیرو بگیر و غائله شو بکن"
رنجون نگاهی به قیافه غرق فکر هیونجین کرد و از اتاق خارج شد. دست راستش بهش نزدیک شد و پرسید: "چی شد؟"
رنجون با پوزخند گفت: "ماهی قرمزمون طعمه رو گرفت. حالا باید بشینیم و منتظر بمونیم یا چان بکشتش یا اسیر نیروهای مرزی لی شه." بدنشو کش داد و گفت: "بشین و از نمایش لذت ببر"
__________
لی:
جیسونگ با همون ردای امپراطور و جونگینی که هنوز سعی داشت اخلاق جدید امپراطورو درک کنه سمت عمارت همسر امپراطور میرفتن که سونگمین رو دیدن که از جهت مقابل بهشون نزدیک میشد.
نگاه سونگمین روی لباس جیسونگ بود و اخمی روی صورتش شکل گرفته بود. جیسونگ که متوجه نگاه امگا شد احساس غرور کرد وبا خودش گفت: حالا وقت سوزوندن دماغ این دروغگوئه. سونگمین با رسیدن به اونا احترامی گذاشت و جونگین هم جواب احترامشو داد.
YOU ARE READING
Frozen fire[Complete]
Fanfictionاین داستان توی دنیای خیالی، امگاورس و در زمان گذشته رخ میده. داستان روایتگر سه امپراطوری همسایه است و وقایعی که شخصیت ها رو بهم پیوند میده؛ خیانت، ازدواج اجباری، جاسوسی و داستان های سیاسی که شخصیت ها رو بازی میده. حاوی اسمات😈 زوج های اصلی داستان:...