به محض پیاده شدنش از تاکسی باد سرد به طرفش هجوم آورد. هوای اونجا سنگین تر از چین و حتی لندن روی پوستش می نشست. می دونست انگلیس و مه به هم پیوند خوردن اما نگاه کردن به عمارتی که انگار توی مه محو شده بود تیره پشتش رو می لرزوند.
آب دهنش رو قورت داد و به دروازه ی مقابلش نگاه کرد، انگار که سال ها بود باز نشده بود. حالا که بهش فکر می کرد خیلی سریع برای اومدن تصمیم گرفته بود. ولی اونقدر به استادش اطمینان داشت که اجازه نده تردید بهش غلبه کنه.
دستشو روی دروازه گذاشت، دروازه آهنی با صدای بلندی باز شد.
باد سرد رو به ریه هاش داد و وارد شد. محوطه عمارت اونقدر بزرگ بود که ییبو با خودش فکر کرد برای رسیدن به ساختمون اصلی به ماشین نیاز داره. ساعت ها بودن توی هواپیما و بعدش ماشین اونو کاملا خسته کرده بود.هر چی به ساختمون نزدیک تر میشد بیشتر می ترسید، ییبو از فیلم های ترسناک متنفر بود و این عمارت انگار از وسط یک فیلم ترسناک بیرون کشیده شده بود. ساختمونی با معماری گوتیک که از سنگ سیاه ساخته شده بود.
حلقه های روی در که از دهان دو تا موجود سنگی، که ییبو ترجیح می داد خیلی بهشون نگاه نکنه، بیرون اومده بود. دستش روی یکی از حلقه ها موند، نفس عمیقی کشید و سه بار پشت سر هم به در ضربه زد.
در بعد چند دقیقه طاقتفرسا باز شد، پسر جوانی مقابل ییبو ایستاده بود.
: ییبو گلوش رو صاف کرد من وانگ ییبو هستم، قراره اینجا...
پسر کنار رفت و به داخل اشاره کرد.
: خانم چلسی منتظرتون هستن
ییبو چمدونش رو برداشت و وارد شد. نتونست با دیدن داخل عمارت دهنش رو ببنده. داخل خونه هم به سبک گوتیک چیده شده بود، با لوسترهای آویزون از سقف بلند روشن شده بود و همه جا مجسمه هایی از موجوداتي به چشم می خورد که حتی نمی خواست اسمشون رو بدونه.
پسر جلوی ییبو قدم بر می داشت
: خانم چلسی توی اتاق پذیرایی دوم منتظرتون هستن
ییبو نمی تونست چشم از چیزایی که می دید برداره، همه چیز همزمان حسی از ترس و کنجکاوی بهش القاء می کرد. پسر بالاخره مقابل دری ایستاد. تقه ای به در زد.
در که باز شد ییبو عرق دستشو با شلوار جین پاش پاک کرد.
وارد اتاق شدن، سه نفر اونجا نشسته بودند.
پسری با موی قهوه ای روشن که مقابل پنجره ایستاده بود.
دختری با موی قرمز که کتابی دستش بود.
و مردی با چهره ی جذاب آسیایی که داشت به آرومی قهوه می نوشید.
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن