part 22

326 123 16
                                    

ییبو به بیدار شدن‌های شبانه و شنیدن کوبش قطره‌های باران به پنجره‌اش عادت داشت. اما آن شب انگار همه چیز رنگ اضطراب و غم داشت. حتی گردنبندی که تقریبا همیشه به گردن‌اش داشت هم نمی‌توانست آرام‌اش کند.
پتو را کنار زد و از تخت پایین آمد، نگرانی همراه او اطرافش گام برمی‌داشت. به طرف پنجره رفت، بخار روی شیشه را کنار زد، بیرون غرق تاریکی بود. برقی آسمان را شکافت، ییبو آن لحظه بود که او را دید، بی اعتنا به رعدی که بلافاصله پنجره‌ها را لرزاند از اتاقش بیرون دوید.
اولین جایی که رفت اتاق ژان بود، بدون آن‌که لحظه‌ای فکر کند در را باز کرد و درون اتای دوید، ژان روز تخت خوابیده بود. شاید اگر یک شب عادی بود آرامش ژان را در خواب مسحور کننده می‌یافت اما در آن لحظه تنها یک چیز و یک اسم در ذهنش می‌چرخید.
:بیدار شو… بیدار شو
ژان بلافاصله بیدار شد، انگار که اصلا خواب نبود. به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ییبو با آن مردمک‌های لرزانش نگریست.
:ییبو! چی شده؟
ییبو به خود لرزید، به بازوی ژان چنگ زد: یک چیزی درست نیست، اون… اون بیرونه
ژان چشمانش را تنگ کرد: کی؟
ییبو نفس‌اش را بیرون داد، خود هنوز دلیل این احساس نگرانی و بی‌قراری از آنچه را که دیده بود نمی‌فهمید. شاید هر شب دیگری آن صحنه را می‌دید سری تکان می‌داد و بی‌اعتنا به تخت‌اش بر می‌گشت، اما آن شب چیزی به درون‌اش سقلمه می‌زد و می‌گفت یک جای کار می‌لنگد.
: چلسی.. اون
چشمان ژان با شنیدن اسم جادوگر درخشید، او برخلاف ییبو دلیل این احساس سنگین را می‌دانست. از جایش بلند شد، صدایش در عمارت طنین انداخت.
:دنیل
فریاد نزده بود، اما انگار تک تک آجرهای خانه صدایش را انعکاس می‌دادند و آن را به غرشی تبدیل می‌کردند. دنیل لحظه‌ای بعد در راهرو بود، هر سه به طرف در عمارت دویدند، ژان و دنیل‌ سریع‌تر و ییبو عقب‌تر.
چلسی زیر باران ایستاده بود و فریاد می‌کشید، چیزی در فریادش بود که قلب ییبو را می‌فرشد. درد و رنجی را که از آن فریاد می‌چکید با تمام وجودش حس می‌کرد. دنیل تا به دختر رسید دستانش را دورش حلقه کرد، موهای قرمز دختر چسبیده به هم و خیس از باران بود، تقلا می‌کرد از آغوش پادشاه الف‌ها خود را بیرون بکشد، اما دنیل حاضر به رها کردن او نبود. تقلایش کمتر شد و در نهایت در آغوش دنیل غش کرد. ییبو بدون اینکه حرکتی کند زیر باران ایستاده بود و آن‌ها را می‌نگریست. ژان هم کنارش بود، انگار به دیدن این صحنه عادت داشت.
زمزمه کرد، اما صدایش واضح به گوش همه رسید: حالش خوبه؟
دنیل دستش را زیر زانوی دختر برد و او را در بلند کرد.
: خوابیده
صدای دنیل خسته بود، تمام آرامش‌اش را در آن لحظه داده بود تا رنج را از روی شانه‌های چلسی بتکاند. دنیل از کنار آن دو گذشت و وارد عمارت شد. ژان و یببو هم به دنبالش رفتند. لوسترهای خانه چون اشباحی از سقف آویزان بودند و خانه را روشن می‌کردند. ژان دست دراز کرد مچ دست ییبو را گرفت و به طرف اتاقش کشاند.پسر سر چرخاند و به نگهبان جهنم چشم دوخت.
:داری چی… چی‌کار می‌کنی؟ پس چلسی…
صورت ژان جدی بود و صدایش خشک و قاطع، می‌شد عضلات منقبض شده‌ی صورتش را دید.
: دنیل مراقبشه
ییبو خواست اعتراض کند، می‌خواست دست ژان را رها کند و به طرف دختری بدود که جای خالی مادر را برایش پر کرده بود. اما نگاه ژان قدرت هر کاری را از او گرفت. برقی در چشمان قیرگون ژان بود که ییبو را به اطاعت کردن وا می‌داشت.
ژان در را پشت سرشان بست و ییبو را روی تخت نشاند. هر دو خیس بودند، اما این خیس بودن برای ژان اهمیتی نداشت، شاید به ماندن زیر باران عادت داشت.
از توی کشو حوله‌ای بیرون آورد: نگران چلسی نباش، دنیل اون‌قدر بهش آرامش می‌ده که تا صبح حتی چشم باز نکنه یا کابوس نبینه… اون قویه امشب رو هم مثل
صدای ژان تقریبا شکست، اما بعد از مکثی ادامه داد: مثل گذشته پشت سر می‌گذاره
ییبو مات و مبهوت مانده بود و هیولای اول را می‌نگریست که سعی داشت نگرانی و غمی که برای چلسی داشت در صورتش پیدا نباشد.
ژان جلوی ییبو زانو زد، حوله را روی موهای ییبو گذاشت و شروع به خشک کردنش کرد. ییبو از میان پلک‌های خیس‌اش به چهره‌ی پسر نگریست. او در آن لحظه نه هیولای اول بود و نه پسری که از هر فرصتی برای لاس زدن با او استفاده می‌کرد، در آن لحظه ژان به چشم ییبو یک پسر عادی بود که نگران دوستش بود، شاید این ضعیف‌ترین حالتی بود که ژان را دیده بود، اما در عین حال واقعی‌ترین هم بود. دستش را دراز کرد و روی صورت ژان گذاشت. دستان ژان روی حوله ماند.
:ژان، خوبی؟
ژان نفس لرزانی کشید، از نگاه کردن به ییبو طفره می‌رفت. او هیولای اول بود، کسی که اسم‌اش بزرگ‌ترین هیولاها را می‌ترساند. سال‌ها شکستن و فروریختن چلسی در خود را دیده بود، اما هنوز هم نمی‌توانست برای کسی که قرن‌ها در کنارش مانده بود و بارها او را سیاهی بیرون کشیده بود، ناراحت نباشد. نمی‌خواست کسی او را چنین شکسته ببیند، اما در آن لحظه دلش می‌خواست کنار ییبو بماند و لحظه‌ای هم که شده ایلینگ لائوزو بودن را کنار بگذارد.
ییبو حوله را از روی موهای خود برداشت، آن را روی سر ژان انداخت، جوری که صورت پسر هم پوشانده شده بود.
: سرما می‌خوری
ژان با صدایی که می‌خواست مثل همیشه، شوخ و پرشور باشد، جواب داد: من هیچ‌وقت مریض نمی‌شم
ییبو نمی‌دانست چرا این کار را کرد، قبل از این‌که مغزش فرمان عقب رفتن بدهد، دستانش دراز شد و سر ژان را به سینه‌ی خود چسباند.
: من شاید سرما بخورم، پس امشب پیشم بمون و مراقبم باش
لحظه‌ای همان‌طور ماندند، ژان حوله را از روی موهایش کنار زد، همان نیشخند همیشگی روی لب‌هایش خودنمایی می‌کرد.
:خب اگه اصرار داری پیشت می‌خوابم
ییبو دستش را روی شانه‌ی ژان گذاشت و له عقب هُل‌اش داد. از روی تخت بلند شد و برای عوض کردن لباس‌هایش به طرف حمام توی اتاق رفت. وقتی برگشت ژان را دید که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود، اثری از خیس بودن روی لباس‌هایش نبود.
ییبو لب گزید، با احتیاط به طرف تخت رفت و کنار ژان دراز کشید. می‌دانست قرار نیست اتفاقی بی‌افتد، ذهن هر دو درگیر دوست‌شان بود، با این‌حال حس عجیبی میان نگرانی‌هایش قدم برمی‌داشت. به طرف ژان چرخید، دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و به نیم‌رخ هیولای اول نگریست.
:واقعا حالش خوب می‌شه؟
ژان غلتی زد و روبه‌روی پسر دراز کشید: نگران نباش، حالش خوب می‌شه… تقریبا هر سال این اتفاق می‌افته
ییبو اهی کشید و کمی به ژان نزدیک‌تر شد، هر دو از این نزدیکی استقبال کردند.
: وقتی تو و دنیل اون‌قدر دستپاچه شدین ترسیدم
این‌بار ژان فاصله بین‌شان را کم کرد: یک نگرانی دوستانه بود، وگرنه ما سه تا با زیر بارون موندن و گریه کردن نمی‌میریم
:یعنی جاودانه‌این؟
ژان لحظه‌ای سکوت کرد، هر چه سکوت طولانی‌تر می‌شد بی‌تابی هم در ییبو بیشتر کش می‌آمد. بالاخره کنج لب ژان تاب خورد و تقلیدی از لبخند روی لب‌هایش نشست.
:می‌شه این‌جور گفت
دستش را روی کمر ییبو انداخت و صورتش را نزدیک برد
:دیگه بهتره بخوابیم
ییبو می‌دانست ژان و بقیه هنوز خیلی چیزها را به او نگفته‌اند، اما در مدت اقامتش در آن عمارت فهمیده بود رازها یکی یکی برایش برملا می‌شوند، فقط کافی‌ست قلب صاحب هر راز احساس کند زمان برملا کردن و حرف زدن با ییبو فرا رسیده است.
چشم‌هایش را بست، امیدوار بود ذهنش به زودی تسلیم خواب شود، سکوت روی اتاق کشیده شده بود و جز باران بی‌امان بیرون پنجره و نفس‌های ژان چیزی به گوش نمی‌رسید. اما ژان خیلی زود این سکوت را شکست
:ییبو
بی‌آنکه چشم باز کند، پاسخ داد:هممم
نشستن نفس‌های داغ ژان را روی صورتش حس می‌کرد.
:نمی‌خوای بهم بوسه‌ی شب‌ به‌خیر بدی؟
چشمان ییبو باز شد و به صورت ژان که زیر نور چراغ خواب می‌درخشید، نگاه کرد. لبخند ژان نشانی بود از شیطنت‌اش اما نگاهش پر بود از اشتیاق و انتظار. ییبو صورتش را جلو برد، این روزها خیلی زود تسلیم خواسته‌ی قلب و بدن‌اش می‌شد و مدام هشدارهای ذهن‌اش را نادیده می‌گرفت. لب‌ روی لب ژان گذاشت. بوسه‌ی شب‌ به‌خیر بود، آرام اما عمیق. سر را عقب کشید و چشم بست.
:دارم می‌خوابم دیگه بیدارم نکن
صدای خنده‌ی آرام ژان در گوشش طنین انداخت.
:بخواب… شب‌ به‌خیر
قبل از اینکه بخواهد جواب ژان را بدهد، تسلیم خستگی و آرامشی شد که نمی‌دانست از کجا آمده است.


hellWhere stories live. Discover now