هوای اتاق حتی از بیرون هم سردتر و سنگین تر بود. انگار که هوایی در آن اتاق جریان نداشت. پسری که حدس می زد از خدمتکاران آن خانه باشد گفت
: خانم چلسی مهمونتون اومدن
دختر کتابش را بست و از جایش بلند شد. لبخندی که دندان هایش را نشان می داد روی لبش نشسته بود.
: اسمت ییبو بود درسته؟
ییبو سرش را تکون داد، خیلی اهل ارتباط گرفتن با بقیه نبود با این حال همیشه سعی می کرد ادب را رعایت کنه.
دستش را دراز کرد و چلسی به گرمی دستش را فشرد.
: هانگنگ نگفته بود قراره یه کیوتش رو بفرسته، چند سالته؟ چرا انگلیس رو انتخاب کردی؟ بگو ببینم از چی خوشت میاد؟
مرد انگلیسی که کنار پنجره بود چشمهایش را چرخاند
: بذار یه نفس بکشه
ییبو حتی یادش نمی اومد دختر چه سوال هایی ازش پرسیده بود. چلسی موهای قرمزش را از جلوی صورتش کنار زد
: من چلسی هستم، اون آقایی که دوست داره تو کار همه دخالت کنه دنیله، اون چوب خشک هم ژانه
ژان دهانش را باز کرد : من چوب خشک نیستم
چلسی شانه ای بالا انداخت : اگه نبودی می اومدی به ییبو خوش آمد می گفتی
: من هنوز 5 دقیقه نیست که می شناسمش و تو مگه فرصت دادی کسی حرف بزنه
ییبو به جر و بحثی که مقابلش داشت شکل می گرفت، خیره مانده بود. دستی به طرفش دراز شد
: خوش اومدی ییبو، من دنیلم... به اون دو تا توجهی نکن از این اتفاقا زیاد می افته
چلسی که انگار از بحث با ژان خسته شده بود به ییبو نگاهی انداخت
: هانگنگ ازت خیلی تعریف کرده بود، بیا اتاقت رو نشونت بدم
ییبو نفس عمیقی کشید، وقتی هانگنگ، استادش، به او پیشنهاد کار در انگلیس را داده بود فکر نمی کرد با آدم های چنین جالبی ملاقات کند.
البته مطمئنا هیچ وقت هم فکر نمی کرد سرنوشت چه چیزی برایش آماده کرده باشد.قسمتای بعدی طولانی تر می شه
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن