part 24

314 112 23
                                    

ییبو در سکوت کتابخانه غرق شده بود. آن روز نه خبری از باران بود و نه حتی تکه‌ای ابر در آسمان دیده می‌شد. 
نور خورشید از پنجره داخل می‌دوید و تا وسط کتابخانه‌ کشیده می‌شد. به تصاویر کتابی که توی دستش بود خیره شده بود. تصاویری که کسی برای کشیدن آن‌ها احتمالا ساعت‌ها و یا روزها وقت گذاشته بود. این روزها بیشتر وقت خود را در کتابخانه و به یادگیری موجودات ماورایی می‌گذراند. 
به نقاشی یک بانشی چشم دوخته بود، شاید اگر ماه‌ها پیش آن تصویر را می‌دید بلافاصله در کتاب را می‌بست اما حالا با هر عکس این احتمال که شاید خود او هم یکی از آن موجودات باشد بر دیواره‌های قلبش می‌کوبید. 
آهی کشید و کتاب را روی میز گذاشت. از جایش برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف پنجره رفت. به جنگل‌های کشیده شده اطراف خانه خیره شد. اولین باری که پا به این خانه‌ی اسرارآمیز گذاشته بود اواخر تابستان بود و اکنون تابستان دوباره داشت از راه می‌رسید. هشت ماه برای اینکه پیوندی قوی با اعضای آن خانه برقرار می‌کرد کافی بود. او حالا تقریبا رازهای اهالی را کشف کرده بود و خصوصیتشان را می‌دانست. اما هر چه بیشتر با آن‌ها آشنا می‌شد حس می‌کرد کمتر خودش را می‌شناسد؛ او با موجودی که درونش بود احساس بیگانگی می‌کرد. 
این فکر که "او کیست؟" هر لحظه در ذهنش بیشتر ریشه می‌کرد. احساس می‌کرد در برزخ گیر کرده، اما نه برزخی که دانته از آن گفته بود. برزخ او فرق داشت ذهنش در برزخ بود اما قلبش در بهشت. با وجود افکار پراکنده‌ای که لحظه‌ای او را رها نمی‌کردند قلبش در آرامش بود. دستش را بالا برد و گردنبندی را که لحظه‌ای از خود دور نمی‌کرد در دست گرفت. نمی‌دانست اگر آن را از خود جدا کند هنوز هم احساس آرامش می‌کرد یا نه، اما مطمئن بود دیگر از هیچ‌کدام از افراد خانه نمی‌ترسید؛ هنوز هم دوست داشت ساعت‌ها غرق حرف زدن با دنیل شود، چلسی را تنگ در آغوش بکشد و ژان را ببوسد. 
نفس عمیقی کشید. نباید به بوسیدن ژان فکر می‌کرد، اما آن بوسه‌ها وسوسه‌ی دلپذیری در قلبش کاشته بودند. صدای باز شدن در را شنید، اما رو برنگرداند. گرمای حضور کسی را در پشت خود احساس کرد. 
:داری به من فکر می‌کنی؟ 
صدایی که در گوشش پیچید آرام‌تر از نجوا و بلندتر از خیال بود. نیشخندی زد 
: تو دیوونه‌ای… البته قابل درکه 
به طرف ژان چرخید، فاصله‌ی بینشان زیاد نبود و تنها کافی بود تا قدمی به سمت هم بردارند تا دیگر فاصله‌ای بینشان نماند. 
ژان دستانش را مقابل سینه‌اش تا کرد: اونوقت چرا؟ 
ییبو شانه‌ای بالا انداخت، چشمان زغالی فامش برقی از شیطنت داشت.
: آدم زیاد عمر کنه دیوونه می‌شه دیگه 
ژان سرش را کمی کج کرد و دستش را روی قلبش گذاشت: چلسی و دنیل بشنون ناراحت می‌شن 
ییبو قدمی به سمت ژان برداشت: خب اونا روشون تاثیر نداشته، ولی چون تو فکر می‌کنی بهت فکر می‌کنم پس تاثیر داشته 
این‌بار نوبت ژان بود تا قدمی بردارد، حالا بی‌آنکه ذره‌ای فاصله‌ آن‌ها را از هم جدا کند به هم خیره شده بودند. ژان دستش را بالا برد و روی لب ییبو کشید. ییبو به خود لرزید، تنها یک لمس ساده و او حالا بیشتر می‌خواست.
سرش را جلو برد، ییبو منتظر نشستن لب‌های ژان روی لب‌های منتظر خودش بود. این‌بار نمی‌خواست عقب بکشد. 
: محض رضای خدا؟! یکی بگه چه خبره؟ 
هر دو ذره‌ای مانده به تماس لب‌هایشان با هم خشک‌شان زده بود، از گوشه‌ی چشم می‌توانستند سایه‌ی چلسی را در چهارچوب در ببینند.

 قلب ییبو دیوانه‌وار در قلبش می‌کوبید، او نباید آن همه می‌ترسید اما حس بچه‌ای را داشت که مادرش موقع انجام خطایی مچش را گرفته باشد.
جان دستش را روی پشتی مبل گذاشته بود و با صورتی که نمی‌شد احساسش را از حالتش فهمید به چلسی خیره شده بود.  
: مجبورت که نکرد؟ 
ییبو به دختر خیره شد، چلسی به جلو خم شد و صورتش کمی نسبت به ده دقیقه‌ی ترسناکی که پشت سر گذاشته بود ملایم‌تر شده بود.
:هان؟ 
چلسی دستی به موهای قرمزش کشید و با سر و البته نگاهی پر از غضب به ژان اشاره کرد.
: می‌گم این عوضی برای انجام کاری که مجبورت نکرده؟ 
ژان گلویش را صاف کرد: با من درست… حرف بزن 
کلمات آخرش بیشتر به یک‌ نجوا می‌مانست، در آن لحظه بود که فکری از ذهن ییبو گذشت؛ ژان وانمود نمی‌کرد او واقعا از چلسی می‌ترسید؟! 
ییبو نفسش را بیرون داد، برای انتخاب کلماتش تردید داشت. 
:اون… من… خودم هم می‌خواستم 
ژان سرش را به طرف پسر چرخاند، نتوانست مانع لبخندی شود که کلمات پسر به لبش آورده بود. هیچ‌کدام از حالت‌های صورت این دو پسر از چشمان دختر پنهان نماند؛ نگاهی که ژان به ییبو داشت چیزی بود تازه، قبلا هم این نگاه ژان به ییبو را دیده بود اما انگار هر بار احساسی که پشت این نگاه بود قوی‌تر می‌شد. چلسی در چشمان ژان چیزی را می‌دید که به ندرت در پسر احساس کرده بود؛ آرامش. 
نفس عمیقی کشید و گلویش را صاف کرد: تا کدوم مرحله پیش رفتین؟ 
ژان دستانش را مقابل سینه‌اش تا کرد و سرش را تکان داد. ییبو با حیرتی که بر صورتش نقش بسته بود به جادوگر نگریست.
:نه اصلا… ما فقط 
گوشه‌ی لب چلسی به لبخندی پر از شیطنت بالا رفت: اوه، یعنی ژان هنوز با پسر کوچولوی من از اون کارا نکرده؟ 
ژان غرولندی کرد: خفه شو جادوگر 
صدای خنده‌ی چلسی توی اتاق پیچید، اما خیلی زود دوباره صورتش جدی و ترسناک شد، ییبو به این تغییرات آنی در خلق و خوی دختر عادت کرده بود. 
: اگه جرئت دارین قلب همدیگه رو بشکونین، اونوقت خودم قورباغه‌تون می‌کنم 

: دست از سرشون بردار، فقط همدیگه رو بوسیدن 
سرها به طرف دنیل برگشت که تکیه داده بود به چهارچوب در و با لبخندی زیبا آن‌ها را می‌نگریست. 
: اون فقط داره ادای مامانای سخت‌گیر رو درمیاره ولی ته دلش خودش شما رو شیپ می‌کرد 
ژان و ییبو همزمان نگاهشان را به دختر دادند که داشت به پادشاه الف‌ها چشم غره می‌رفت. صدای آرام دنیل کافی بود تا آرامش را به اتاق بازگرداند.
:فقط قلب همدیگه رو نشکنین 
چلسی از جایش بلند شد و به طرف دنیل که دستانش را به سمت دختر دراز کرده بود، رفت. هر دو از اتاق خارج شدند و ژان و ییبو را تنها گذاشتند. ژان زمزمه کرد
:آخه خودش خوب می‌دونه شکستن قلب چه‌قدر دردناکه

hellWhere stories live. Discover now