ییبو احساس خوشایندی نداشت، بخصوص در آن لباس های ساده. نگاهش بین سه نفری که سر میز شام نشسته بودند، چرخید.
: متاسفم نمی دونستم باید لباس رسمی بپوشم
دنیل دستش را توی هوا تکان داد : نه نه اصلا نیازی نیست، چلسی بهمون برای خوشامدگویی بهت این مدلی لباس بپوشیم
ژان آهی کشید : مطمئنم فقط می خواست اون لباس رو بپوشه
چلسی اخمی کرد و از جایش بلند شد، لباس زیبایی بر تن داشت که ییبو حدس می زد احتمالا خیلی هم گرانقیمت باشد. چلسی به طرف ییبو رفت، دستش را دور بازویش حلقه کرد و او را به طرف میز کشاند.
: بشین... اصلا هم به حرف اون دوتا گوش نده
دو پسر سرشان را تکان دادند، ییبو لبخندی زد، به نظر می رسید آن سه نفر معمولا در حال بحث باشند. درست بعد از نشستنش بود که توانست تنوع غذاهای روی میز را متوجه شود. خیلی از آن غذاها را تا به حال حتی به چشم ندیده بود.
: آشپزمون بلده غذای هر کشوری رو درست کنه، اگه یک وقت هوس چیزی کردی فقط کافیه بهش بگی
ییبو رو به دنیا لبخند کمرنگی زد : ممنون
چند دقیقه ی اول شام در سکوت گذشت ولی این چلسی بود که چاقو به دست سکوت سنگین اتاق غذاخوری را پاره کرد.
: هانگنگ گفت برای پایان نامه ات احتمالا بتونیم کمکت کنیم، میشه موضوعش رو بدونیم؟
ییبو جرعه ای آب نوشید: تاثیر اساطیر و افسانه ها روی معماری
انگار هر سه از این موضوع خوششان آمده بود. ژان در حالی که چاقویش را توی هوا تکان می داد، گفت
:خب پس جای خوبی رو برای تحقیق انتخاب کردی، این منطقه پر از خونه های قدیمیه... این خونه هم حدود 250 سال پیش ساخته شده و تا دلت بخواد از این چیزا می تونی پیدا کنی، توی کتابخونه هم کلی کتاب هست که احتمالا بهت کمک کنه
چشمان ییبو رنگ اشتیاق گرفت، مثل اینکه استادش جای خوبی را برای تحقیقاتش انتخاب کرده بود. خیلی زود بحث درباره ی اینکه چطور می توانستند به ییبو کمک کنند، اتاق را پر کرد.
: من دکترای تاریخ دارم شاید بتونم کمکت کنم
ییبو از این پیشنهاد دنیل استقبال کرد. چند ساعت پیش که برای بار اول آن سه را دیده بود حس عجیبی داشت ولی حالا آن حس را کنار زده بود، برخلاف برداشت اولش آن سه نفر آدم های پرانرژی و شوخی به نظر می رسیدند و حتی نمی فهمید چرا چلسی ژان را چوب خشک معرفی کرده بود.شام که تمام شد، هر چهار نفر به اتاقی که ییبو برای بار اول میزبانانش را دیده بود، رفتند.
: فردا خونه رو نشونت می دم
ییبو به دختر کنارش لبخندی از روی قدردانی نشان داد
: ممنونمدنیل کنار پنجره ایستاده بود و به آسمانی که به سیطره ی ابرها درآمده بود، خیره شده بود. ژان کمی آنطرفتر مقابل پیانو ایستاده بود.
: می خوای برامون بزنی؟
ژان در جواب دنیل نیشخندی زد
: به افتخار مهمون جدیدمون
مقابل پیانو نشست و شروع کرد به نواختن. ییبو تا به حال آن قطعه را نشنیده بود، دستانش دور گیلاس دستش محکم شد. انگار که آن موسیقی جادو می کرد، آرام بر گوشش می نشست و در وجودش رخنه می کرد. چشمانش را بست و اجازه داد آوای موسیقی او را از هر آنچه روی قلبش سنگینی می کرد آزاد کند.
انگار که میان خلأ ایستاده بود، خلائی از دردها و خاطرات آزاردهنده. تنها موسیقی بود که روحش را نوازش می کرد و به او اجازه می داد ذهنش را از هرآنچه آزارش می داد، رها کند.
نواختن ژان که تمام شد، چشمانش را گشود. چلسی با لبخند نگاهش می کرد
: این قطعه رو ژان خودش ساخته... اسمش رو گذاشته رهایی
ییبو به پسری که پشتش به او بود نگریست
: انگار اون خیلی بااستعداده، در واقع با چیزایی که موقع شتم شنیدم همه تون بااستعدادین
چلسی جرعه ای از شرابش نوشید و با لبخندی که داشت هر لحظه کمرنگتر می شد، زمزمه کرد
: یه جورایی برای یادگیری چیزای مختلف وقت زیادی داشتیم
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن