ییبو به تابلو نگاه کرد : لیلیث؟ اسمش رو شنیدم ولی یادم نمیاد کجا
چلسی دستهایش را جلوی سینه اش قفل کرد : لیلیث اولین زن آدم بود، قبل حوا... ولی خب حاضر نمی شد فرمانبردار آدم باشه، آدم از اون همه نافرمانی خسته شد و از خدا خواست که براش یک زن دیگه خلق کنه. لیلیث از بهشت طرد شد
ییبو سرش رو تکون داد : آره اینارو قبلا شنیده بودم
نگاهی به تابلو انداخت، تابلو چیزی بیشتر از آن داستان را روایت می کرد : ولی انگار اینجا یک چیزی فرق داره
: چون همه ی داستان رو روایت می کنه
هر دو برگشتند و ژان را دیدند که به دیوار تکیه داده بود، ییبو حتی متوجه آمدن پسر هم نشده بود. ژان با انگشت شست به در اشاره کرد
: چلسی توی باغ به کمکت نیاز دارن
چلسی زیر لب ناسزایی گفت : لعنت بهشون... ولی من دارم به ییبو خونه رو نشون می دم
ژان چند قدم به طرفشان برداشت،برخلاف لباس های رسمی دیشب، پیراهن و شلوار جینی به تن داشت و ییبو باید اعتراف می کرد او واقعا جذاب است.
: من بهش نشون می دم، توی باغ واقعا بهت نیاز هست
چلسی لبخندی زد : ییبو من فعلا می رم، متاسفم که باید با ژان تنهات بذارم
ییبو سرش را تکان داد : مشکلی نیست
چلسی به ژان که رسید، چشم غره ای به پسر رفت : حواست باشه اذیتش نکنی، اون مهمونمه
ژان دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد : چلسی .. چلسی عزیزم تو هنوز درگیر اون قضیه ی چند سال پیشی؟
چلسی انگشتش را به طرف ژان نشانه گرفت : حواست باشه
ژان با نیشخند بیرون رفتن چلسی را تماشا کرد، ییبو نفس عمیقی کشید و به طرف پنجره رفت. دلش می خواست زیر نور بیشتری همه چیز را ببیند. دست برد تا پرده را کنار بزند اما صدای ژان مانع شد.
: اینکارو نکن
ییبو با ابروهایی گره خورده به ژان نگریست : چرا؟
ژان حالا کنارش ایستاده بود، سرش را کمی جلو آورد و در گوش پسر زمزمه کرد : مگه نمی دونی ومپایرا از نور فرار می کنن
ییبو پرده را رها کرد.ترسی از تیره پشتش بالا رفت. خود را عقب کشید. ومپایر! باید حدس می زد خانه ای با آن تاریخچه و ظاهر عادی نیست
ژان چهره ی ییبو را نگریست. صورتش رنگ پریده و خیس عرق بود، لبهایش می لرزید و نفس هایش به شماره افتاده بود.
صدای خنده ی پسر بزرگتر کتابخانه را پر کرد، دوست داشت بیشتر سر به سر ییبو بگذارد اما ترسی که در چشمهای پسر بود مانع شد. دست دراز کرد و پرده را کنار زد . نور خاکستری آفتابی که پشت ابرها پناه گرفته بود از پنجره داخل دوید و تا نیمه کتابخانه روی زمین کشیده شد.
ژان نیم نگاهی به ییبو انداخت : شوخی کردم، من ومپایر نیستم... به نظرت زیادی برای ومپایر بودن خوشتیپ نیستم؟
ییبو نفسی کشید و دستش را روی قلبی که دیوانه وار خود را به سینه می کوبید،گذاشت. ژان واقعا فکر می کرد شوخی اش بامزه بوده؟ احتمالا اگر چند دقیقه دیگر آن شوخی را کش می داد ییبو سکته می کرد.
اخمی روی صورتش نشست : شوخی اصلا بامزه نبود، محض اطلاعت هم ومپایرا خیلی خوشتیپن... خاطرات یک خونآشام رو ندیدی؟
ژان به طرف ییبو برگشت: کدومشون؟
:چی؟
ژان شانه ای بالا انداخت و سؤالش را اینبار بهتر پرسید : به نظرت کدومشون خوشتیپ تر بود؟
ییبو بدون اینکه فکر کند،جواب داد: الایژا... من از چیزای ترسناک خوشم نمیاد اما اون خیلی جنتلمن بود بخاطر اون نگاش کردم
با دیدن نیشخند ژان، کلماتش را در گلویش خاموش کرد. مثل اینکه یکبار دیگه فن بوی بازی هایش کار دستش داده بود. صورت ژان نزدیک شد، ییبو سرش را عقب کشید با اینحال هنوز بین صورتشان فاصله کمی بود
: پس تو از مردای جنتلمن خوشت میاد؟ دخترا چی؟ از چه جور دختری خوشت میاد
ییبو آب دهانش را قورت داد، نگاه کردن به آن چشم های سیاه و بی انتها شبیه بود به هیپنوتیزم شدن
: از هیچ کدوم، من گی ام
ژان نیشخندی زد و سرش را عقب کشید. ییبو پلک زد، خون خیلی زود به صورت و گوش هایش دوید محض رضای خدا چرا باید از گرایشش چیزی به آن مرد بگوید؟ قبل از اینکه ژان چیزی بگوید، ییبو به تابلو اشاره کرد
: تو همه ی داستان لیلیث رو می دونی؟
دیگر از آن نیشخند چند لحظه پیش خبری نبود، صورت ژان کاملا جدی داشت به تابلو می نگریست
: آره همه ش رو می دونم
: میشه برام تعریفش کنی؟
ژان به طرف تابلو رفت، چند ثانیه ای مکث کرد و اجازه داد کلمات برای تعریف داستانی که بیشتر شبیه افسانه بود، کنار هم قرار بگیرند
: بعد از طرد شدن لیلیث اون خشمگین بود، سال ها روی زمین راه رفت و آدم رو نفرین کرد. اون همه خشم بالاخره درونش باعث بوجود اومدن چیزی شد ، اون بچه ای بدنیا آورد... اولین هیولا بعدش شروع کرد به بدنیا آوردن هیولای بعدی... ومپایرا... گزینه ها... بانشی ها.. لامیا... و تمام موجودات افسانه ای و درنده خو
ژان دست را روی تابلو گذاشت جایی که زنی میان موجودات ترسناک احاطه شده بود.
: اولین هیولا اما خوشحال نبود... اون از مادرش و زندگی میان موجوداتی که برای انتقام انسان ها رو نابود می کردن خسته شده بود... پس از خداوند درخواستی کرد اون رهایی می خواست... بالاخره خدا این درخواست رو شنید و بهش گفت اگه بتونه مادرش و اون هیولاها رو از مردم دور نگه داره به سعادت می رسه... اولین هیولا از تمام هیولاها قدرتمندتر بود پس اومد نیمی از قدرتش رو فدا کرد تا جایی شبیه جهنم برای زندانی کردن مادرش و بقیه درست کنه... فرشته ای مقرب برای کمک بهش اومد اونها بعد از جنگی خونین تونستن لیلیث و هیولاها رو زندانی کنن
ژان به یکباره سکوت کرد. سکوت هر لحظه لایه لایه بر روی همه چیز می نشست. ییبو حس می کرد هوا هم با سکوت سنگین تر می شود
: بعدش چی شد؟به سر اون فرشته و هیولا چی اومد؟
ژان به گوشه ای از تابلو اشاره کرد : اون فرشته برای بستن در خودش رو فدا کرد، خون فرشته ی مقرب درها رو قفل کرد و اون هیولا، ایلینگ لایوزو، اون شد نگهبان دروازه جهنم... اون باید تمام عمرش مراقب اون دروازه باشه
ییبو نفس عمیقی کشید،چیزی که در تابلو برایش عجیب بود خالی ماندن جای صورت آن اولین هیولا بود. به دقت به تابلو نگاه کرد، با دیدن امضای نقاش قدمی عقب رفت
: ایلینگ لایوزو؟ چرا اسم نقاش اینه؟
ژان شانه ای بالا انداخت: همه ی اینا یه داستانه، احتمالا نقاش این تابلو همه چیز رو از خودش ساخته... بهتره دیگه کم کم بریم برای ناهار... گرسنه ات نیست؟
ییبو سری تکان داد و همراه ژان از اتاق بیرون رفت، ولی قبل از بستن در بار دیگر نگاهی به تابلو انداخت.سلام سلام جادوگر موقرمزم
دوستان از این به بعد پارتا طولانیتر میشه و امیدوارم استقبال هم ازش بیشتر بشه هر چی استقبال بیشتر بشه منم زودتر آپ می کنم
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن