part 9

316 124 20
                                    

خانه در تاریکی به طرز وهم انگیزی ترسناک می شد. انگار که هر لحظه ممکن بود مجسمه شروع به حرکت کنند و پرتره ها پلک بزنند. ییبو کنار شومینه نشسته بود، چوب ها درونش می سوختند و جزر و مد نور صورتش را روشن می کرد. گرمای خوشایند آتش پاهایش را گرم می کرد. انگار باید تی شرت هایش را بر می داشت و لباس های گرمش را جلوی دست می گذاشت. آن خانه سرد بود، حتی با وجود شومینه های بزرگی که در هر اتاقی به چشم می خورد. سیستم گرمایشی و سرمیسشی خانه به روز شده بود اما شومینه ها هنوز هم در اتاق های اصلی خانه روشن بودند. 
چلسی نه برای عصرانه و نه برای شام ءایین نیامده بود. ییبو نگاهی به دنیل انداخت، انگار جای مورد علاقه پسر انگلیسی کنار پنجره بود. لبش را گزید، بیشتر از آن نمی توانست بر کنجکاوی اش غلبه کند. وجودش آکنده بود از میلی کنترل نشدنی برای فهمیدن حقیقت. 
: دنیل... می تونم ازت سوالی بپرسم؟ 
پسر انگلیسی لبخندی زد، چشمان آبی اش را به ییبو دوخت و با لهجه ی غلیظ انگلیسی اش پاسخ داد. 
ییبو از جایش بلند شد و به طرف دنیل رفت: درباره‌ ش می دونی؟ 
دنیل به ماه که در سیاهی شب آویزان مانده بود، نگریست. ییبو بی صبرانه منتظر بود. ژان از عصر هر بار که ییبو خواسته بود سوالی بپرسد با شوخی هایش او را کنار زده بود و بعد شام هم غیبش زده بود. حالا تنها امیدش برای رسیدن به پاسخ دنیل بود. 
: ژان برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده، اومدن دیانا... خب اون دختر هیچوقت با خودش خبرهای خوبی همراه نداشته... 
ییبو به لبه ی پنجره تکیه داد : اون کیه؟
: قبلا دوست چلسی بود،. ولی از یه جایی به بعد راهشون از هم جدا شد، چند سال پیش به یکی از دوستای چلسی آسیب زیادی زد... اون دو تا یه جورایی مثل دشمن هم هستن... نزدیک شدن به اون دختر عواقب خوبی نداره 
ییبو از پنجره بیرون را نگاه کرد، با وجود ماه هنوز هم جنگل چیزی جز تاریکی به نظر نمی رسید. انگار آن تکه ساخته شده بود تا ترس بیندازد بر جان هر کسی که به آنجا نگاه می کرد. 
: چرا ازم خواستن نزدیک اونجا نشم؟ 
دنیل نفس عمیقی کشید، فکس کمی منقبض شد و برای لحظه ای سکوت کرد. ییبو با خود اندیشید دنیل چه پاسخی به سؤالش می دهد؟ دروغ یا حقیقت؟ هر چه بیشتر از جواب سوال هایش طفره می رفتند کنجکاوی اش بیشتر می شد. 
: فقط می تونم بگم بهتره نزدیک اونجا نشی 
ییبو اخمی کرد، واقعا فکر می کردند با چنین هشداری می توانستند از جواب دادن به او طفره روند؟ هنوز دو روز هم نشده بود که آنجا آمده بود و در همین مدت کوتاه فهمیده بود این خانه و ساکنینش رازهای زیادی دارند. 
: ولی چرا؟ من جوابی برای این چرا می خوام دنیل 
دنیل دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت و کمی هم شد تا بتواند با پسر کوچکتر چشم در چشم شود. 
: اونجا جائیه که تنهایی رفتن خطرناکه.. آدم ها و حیوون های وحشی معمولا اون قسمت پیداشون میشه... باور کن ما فقط برای سلامتی خودت اینو می گیم تو که نمی خوای یک بار دیگه دیانا و اون حرفه‌ای چند‌ آورش رو ببینی یا گرگی چیزی ببینی؟ 
ییبو آب دهانش را قورت داد،یعنی همه از جوابی چنین ساده طفره می رفتند؟ شانه ای بالا انداخت.
: ژان و چلسی هم می تونستن این جواب رو بدن 
دنیل خندید.  چیزی زیبا در صدای خنده اش بود،  انگار نشسته بود زیر درختی و صدای گذشتن نسیم از میان برگ ها را می شنید، صدای امواج آرام آب و آواز پرنده ها. ییبو باورش نمی شد کسی بتواند با خنده اش چنین تاثیری بر آدمی بگذارد. 
: خب شاید اونا به اندازه ی من بلد نیستن خوب توضیح بدن، می دونی این چیزا به هوش و اینجور چیزا بر می گرده 
ییبو لبخندی زد، انگار بین آن سه نفر پیوندی عمیق بود اما در عین حال دوست داشتند یکدیگر را اذیت کنند. 
: باشه جوابت رو قبول می کنم، من دیگه میرم بخوابم 
: باشه. شب بخیر ییبو 
ییبو آن جواب را قبول نداشت، همیشه آدم شکاکی درونش داشت که قانع کردنش سخت بود. بعد از شب بخیر گفتن به دنیل از سالن پذیرایی بیرون رفت و به طرف پله ها رفت، با هر پله ای که بالا می رفت به پرتره ها نگاه می کرد. شاید باید دلیل این همه پرتره از آن سه نفر آن هم آنقدر عجیب را فردا می پرسید، البته امیدوار بود باز هم جوابی سرهم بندی شده تحویلش داده نمی شد. 
صدای پله ها زیر وزن قدم هایش مانع حکومت سکوت بر لحظه هایش می شد. به سرعت قدم هایش اضافه کرد و سریع خود را به اتاقش رساند. آن حجم از سکوت سنگین و ترسی که در فضا موج می زد، وحشت زده اش می کرد. به محض رسیدن به اتاقش در را پشت سرش بست. با خود اندیشید برای عادت کردن به آن مکان به چند شب نیاز دارد؟ به هر حال احتمالا چند ماهی مهمان آن عمارت می ماند. به طرف حمام اتاقش رفت، از توی آینه به چهره خودش نگریست.  مانند دیوانه ها با انعکاس خود در آینه حرف زد. 

: تو از پسش بر میای، تو چند ماه گذشته رو از سر گذروندی پس زندگی توی خونه ای که شبیه قصر دراکولاهاس نباید سخت باشه 
بعد از آماده شدن برای خواب، به زیر پتویش پناه برد، دنیل گفته بود شب ها سردتر خواهد شد و فصل سرما در آن منطقه کمی طولانی تر و سردتر خواهد بود. چشمانش را بست، امیدوار بود خستگی ذهنش را خاموش کند و افکاری را که مدام در ذهنش می پیچید ، کنار بزند.
درست زمانی که بالاخره ذهنش داشت خاموش می شد آن صدا را شنید. صدایی شبیه کشیده شدن ناخن روی دیوار بود. اول اهمیتی نداد، احتمالا صدا بخاطر قدیمی بودن اثاثیه خانه بود. اما صدا متوقف نشد. شاید موش بود، زندگی کردن موش در خانه ای به آن قدمت عادی بود. سعی داشت با هر دلیلی که به ذهنش می رسید دوباره به خواب رود. اما صدا دست بردار نبود. زیر لب ناسزایی گفت. شبیه کسانی بود که به دنبال صدایی در خانه می رفتند و به دست قاتلی دیوانه سلاخی می شدند. نمی خواست گرمای تخت را کنار بزند. می خواست به گرما و امنیت زیر پتو بچسبد.پتو را کمی بالاتر شنید و امیدوار بود آن صداها تمام شوند، اما امیدواری اش با بلندتر شدن صدا از بین رفت. چاره ای جز کاری احمقانه نداشت، باید به دنبال منبع صدا می گشت وگرنه دیوانه می شد. از تخت پایین آمد، خیلی آدم مذهبی نبود اما آرزو کرد کاش حداقل صلیبی همراه خود داشت. 
در اتاق را امیدوارانه باز کرد و به راهرویی که هنوز روشن بود نگاهی انداخت، خالی بود. نفس عمیقی از روی راحتی خیال کشید، اما صدا بار دیگر بلند شد. سرش را بالا گرفت و ترسناکترین چیزی را که تا بحال دیده بود، مقابل چشمانش یافت. دختری داشت روی سقف می خزید. درست شبیه ترسناکترین صحنه های یک فیلم ژانر وحشت. 
باید فرار می کرد با حداقل فریاد می کشید و کمک می خواست. اما صدایش را گم کرده بود و توان حرکت از او ربوده شده بود. عادتی بود دیرینه که موقع ترسیدن تقریبا فلج می شد. دختر شبیه تصویر کلیشه ای خیلی از فیلم های ترسناک بود. لباسی سفید بر تن داشت و موهای سیاهش انگار خیس بود و صورت را پوشانده بود. چهار دست و پا داشت روی سقف راه می رفت و به طرف ییبو می رفت. سرش را 180 درجه چرخاند. ییبو با زمین در کشمکشی تن به تن بود تا بتواند پاهایش را تکان دهد،اما فایده ای نداشت. می دانست به احتمال زیاد دارد کابوس می بیند و چند دقیقه پیش توی واقعیت خوابش برده است، چون امکان نداشت در واقعیت همچنین چیزی اتفاق بیفتد. 
عجیب بود، اما می توانست لبخند دختر را پشت موهایش ببیند، دختر به یکباره از سقف خارج شد و به طرفش هجوم برد. ییبو منتظر بود هر لحظه آن موجود ترسناک رویش بیفتد، احتمالا بعدش با فریاد از کابوس بیدار می شد. اما قبل از اینکه دختر به ییبو نزدیک شود چیزی او را عقب کشید. دختر فریاد می زد. ییبو که حالا انگار بالاخره می توانست حرکت کند، دستانش را روی گوشش گذاشت. دختر در تلاش بود خود را رها کند، اما کنارش دنیل ایستاده بود، چیزی شبیه ریشه ی درختی از دستانش بیرون آمده بوده و دور دختر حلقه بسته بود.
: چی شده؟
دنیا به ژان نگریست : می خواست به ییبو حمله کنه 
چشمان ژان گشاد شد، ولی خیلی زود خشم جای تعجب را گرفت : به خودشون اجازه دادن به مهمون عمارت حمله کنن 
: خدای بزرگ، چه اتفاقی افتاده؟ 
کسی به چلسی جوابی نداد، دختر با موهای قرمز و آشفته به طرف ییبو دوید که روی زمین نشسته بود مانند یک مانترای مدیتیشن با خود تکرار می کرد ” از خواب بیدار شو” 
چلسی دستانش را دو طرف صورت ییبو گذاشت، به چشمانش نگریست و زمزمه کرد. 
: اسلیپبوستا
کم کم چشمان ییبو سنگین شد و به خواب رفت.سرش روی شانه ی چلسی افتاد. صدای ژان توی راهرو پیچید. 
: ییبو رو ببر تو اتاقش من و دنیل از شر این تسخیرشده راحت میشیم 
چلسی سرش را تکان داد : کاری کردم فردا صبح چیزی یادش نیاد

hellWhere stories live. Discover now