part 10

318 128 12
                                    

کجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز دا‌شت کابوس می دید؟ آنچه شب پیش بر او گذشته بود تنها یک کابوس بود یا حقیقی رعب انگیز؟
همه این سوال ها به محض بیدار شدن به طرف ییبو هجوم آوردند. شب پیش ترسناک ترین کابوسش را دیده بود، اما آنچه هنوز باعث می‌شد ترس چون تار عنکبوتی دورش پیچیده شود این بود که فکر نمی کرد اتفاقا شب پیش تنها یک کابوس بوده باشد.
از تخت پایین آمد، بدون آنکه لحظه ای نگران پاهای برهنه اش باشد از اتاق بیرون رفت. به محض بیرون رفتن خاطره ی آن دختر لحظه ای او را فلج کرد. سر چرخاند و نگاهش را از سقف گرفت. راهرو روشن بود و خبری از آن موجود ترسناک نبود. به سرعت قدم هایش افزود، هر لحظه گام هایش تندتر می شد تا جایی که داشت تقریبا می دوید. برایش مهم نبود اگر رفتارش بی ادبانه باشد، او به دنبال جواب می گشت و اگر آن را نمی یافت احتمالا دیوانه می شد.
در سالن غذاخوری را باز کرد. اینبار در کمال تعجب هر سه میزبان آنجا بودند. به نظر داشتند درباره موضوع مهمی با هم بحث می کردند چون به محض باز شدن در واژه هایشان را فروخوردند. هر سه نفر کنجکاوانه ییبو را برانداز می کردند. هنوز لباس خواب تنش بود، با پاهای برهنه و جوری نفس نفس می زد انگار تمام خانه را دویده بود.
چلسی لبخندی زد : صبح بخیر ییبو
ییبو فرصتی برای صبح بخیر گفتن نداشت،باید هر چه زودتر مطمئن می شد همه چیز تنها یک کابوس بوده است.
: دیشب چه اتفاقی افتاد؟اون دختر کی بود؟
لبخند روی لبهای چلسی ماسید. نگاه ژان جدی شد و دنیل رو به چلسی پرسید
: فکر می کردم درستش کردی
چلسی که در بهت فرو رفته بود، جواب داد : درستش کردم... امکان نداره
ییبو گیج شده بود، انگار آن سه نفر هم گیج شده بودند. برای لحظه ای سکوت در اتاق نشست و با هر بار جلو رفتن عقربه ثانیه شمار سکوت هم کش می آمد. بیرون باران می بارید، صدای قطره های باران که خود را به پنجره های بزرگ اتاق می کوبیدند تنها چیزی بود که مانع عمیق تر شدن سکوت می شد. بالاخره چلسی از جایش بلند شد به طرف ییبو رفت و بار دیگر تکرار کرد
:امکان نداره
ییبو سر تکان داد :البته که امکان نداره، چطور ممکنه یه دختر شبیه فیلمای ترسناک روی سقف بخره و از توی دستای دنیل ریشه درخت بیرون بیاد؟
چلسی بی اعتنا به حرف های ییبو شروع کرد به حرف زدن : مطمئنم دیشب کاری کردم همه چیزو فراموش کنی... اون ورد اونقدر قوی هست که حافظه هر انسانی رو پاک کنه... مگر اینکه
ییبو با هر کلمه بیشتر به خود می لرزید، امیدوار بود چلسی بزند زیر خنده و بگوید همه حرفهایش شوخی بوده و دیشب واقعا فقط یک کابوس بوده است. اما نگاه چلسی چیز دیگری می گفت. دختر دور ییبو شروع کرد به چرخیدن، موهایش چون شراره های آتشی که در شومینه روشن بود روی شانه اش ریخته شده بود.
ژان دست به سینه با ابروهایی گره خورده به ییبو خیره شده بود : چلسی داری همه چیز رو سخت تر می کنی
آنوقت بود که چلسی به چهره ی ییبو نگاه کرد، پسر رنگ پریده و چشمانش گشاد شده بود، لب هایش تقریبا داشت می لرزید. هر لحظه ممکن بود روی زمین بیافتد. چلسی دست دراز کرد و بازویش را گرفت.
ییبو هنوز روی صندلی درست ننشسته بود که سوال هایش شروع شد : همه چیز یک شوخیه مگه نه؟ اتفاق دیشب یه کابوس بود و حرفای الان چلسی هم فقط یک شوخی خیلی بی مزه س
دنیل دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت و ییبو به یکباره احساس کرد موجی از آرامش به بدنش وارد شده است. از ترس چند ثانیه پیش خبری نبود، هنوز به دنبال جواب بود اما نمی ترسید. نگاهش را به پسر چشم آبی داد
: چیکار کردی؟
دنیل لبخند زد : باید برای چیزی که قراره بشنوی آروم باشی
ییبو ابروهایش را به هم نزدیک کرد : چه چیزی؟
چلسی لیوان آب پرتقالی مقابل ییبو گذاشت : بذار برات یک داستان بگم
: ولی من می خوام بدونم چه اتفاقی داره می افته، دیشب چی شد؟ من حقیقت رو می خوام نه داستان
ژان از آن طرف میز نیشخندی زد : چه کسی می تونه مرز واقعیت و داستان رو تعیین کنه؟ هر داستانی با خودش حقیقتی داره و هر حقیقتی پشتش داستانی وجود داره

hellWhere stories live. Discover now