part 14

319 131 26
                                    

قطره‌های باران بی امان خود را به پنجره‌ی بزرگ اتاق می‌کوبیدند. هر چند لحظه یک‌بار برقی آسمان را می‌شکافت و بلافاصله صدای مهیبی بلند می‌شد. البته که هیچ‌کدام از اهالی خانه نمی‌ترسیدند. این هوا حداقل برای دختر موقرمز حس و حالی پر از آرامش به دنبال داشت.
مقابل آلترش ایستاده بود و دستانش سریع چیزهایی را در کاسه‌ای سنگی قاطی می‌کرد. کمی آویشن، ریشه‌ی زنبق، مخمرهای چندصد ساله و چیزهایی که هیچ‌وقت یک انسان عادی فکر نمی‌کرد برای یک طلسم به‌ کار می‌روند.
: کمکی می‌کنه؟
چشم غره‌ای به دنیل رفت، خنجری با دسته‌ای کنده‌کاری شده به شکل مار را برداشت. دست را به طرف دنیل دراز کرد. دنیل شانه‌ای بالا انداخت و دستش را به چلسی داد. جادوگر بی آنکه لحظه‌ای تردید کند خنجر را روی کف دست پسر قدبلند کنارش کشید. خونی به رنگ موهای دختر دست پسر را خیس کرد.
قطره‌های خون توی کاسه و روی مواد دیگری که دختر برای طلسمش نیاز داشت، می‌ریخت.
: زلگ ولبکیان شاوان
دنیل نفس را در سینه حبس کرد. هزاران سال کنار دختر ایستاده بود و طلسم‌هایش را نظاره کرده بود، اما هنوز هم مثل بار اولی که او را در جنگل دیده بود، ستایش می‌کرد.
فضای اتاق با چند لحظه‌ی پیش فرق داشت، اگر عر موجود غیرانسانی پا به آن اتاق می‌گذاشت خزیدن جادو را روی پوست خود احساس می‌کرد.
دنیل دستش را عقب کشید، دستمالی از جیب شلوارش بیرون آورد و دور دستش پیچید، تا چند دقیقه‌ی دیگر احتمالا هیچ اثری از زخم نمی‌ماند. چلسی آنچه درون کاسه شکل گرفته بود را برداشت، سنگی درخشان و سبز رنگ با رگه‌های طلایی، شبیه اولین نورهایی که خورشید به جنگل می پاشید. دل‌پذیر و پر از آرامش.
با غرور سنگ را برداشت و نگاهش کرد.
: خب اینم از سنگ آرامش
دنیل دست به سینه لبخند دختر را نظاره کرد
: زیادی داری به ییبو اهمیت می‌دی
چلسی شانه ای بالا انداخت: اینو می‌شه درباره خودتم گفت
دنیل کمی به فکر فرو رفت، به ییبو اندیشید و نگاه پر از ترسش.
: نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کنم باید مراقبش باشیم، انگار اون تیکه پازلیه که مدت‌هاس گم کردیم
چلسی دستش را روی سینه‌ی دنیل گذاشت و به چشمان پسر خیره شد. نیازی نبود کلمه‌ای به زبان بیاورند، سال‌ها زندگی کنار هم به آن‌ها آموخته بود واژه‌ها را از پس نگاه هم بخوانند. و هر می‌توانستند کشش همدیگر برای محافظت از آن پسر را حس کنند. درست لحظه‌ای که نوری آسمان را بار دیگر شکافت، با هم عهد کردند هیچ‌وقت اجازه ندهند اتفاقی برای یییو بیافتد.
.
.
.
به کتاب‌ مقابلش خیره شده بود، اما کلمات انگار از مقابل چشمانش می‌گریختند بدون اینکه مفهومشان را دریابد. دیگر به پایان‌نامه و تحقیقاتش اهمیتی نمی‌داد به سکوت کتابخانه پناه آورده بود تا خود را آرام کند. اما فرقی نداشت کجای آن خانه برود، حس ترس مثل سایه در تعقیبش بود.
با هر صدایی که از آسمان برمی‌خاست تنش می‌لرزید. دست‌هایش را به هم مالید. صدای ترق تروق چوب در شومینه به گوش می‌رسید. پاهایش را به آتش نزدیک‌تر کرد تا کمی گرمش شود. هوا اینجا همیشه اینجور ابری و بارانی بود یا فقط این عمارت در زمستانی همیشگی غرق بود؟
با صدای بلند شدن ناله‌ی کف خانه زیر قدم‌هایی سر بلند کرد و چلسی را دید که نزدیکش می‌شد. دختر دامنی بلند و سیاه پوشیده بود، ییبو با خود اندیشید این لباس‌ها چقدر با ذات جادوگری‌اش هماهنگ است.
: ییبو برات یه چیزی درست کردم
ییبو کتابش را بست و روی میز کوچک کنار صندلی‌اش گذاشت. برخاست و مقابل چلسی ایستاد. دختر دست بلند کرد و گردنبدی با اویزی سنگی در هوا معلق ماند.
:این؟
لبخند چلسی چنان صادقانه بود که ییبو نمی‌توانست به هدفی شوم فکر کند.
: اینو برات درست کردم تا وقتی گردنت می‌ندازی ترس و اضطرابت از بین بره. چند تا کیسه هم زیر بالشت گذاشتم که شبا کابوس نبینی
ییبو مخالفتی نکرد، دلیل این عدم مخالفت را خود هم نمی‌دانست. چلسی قفل زنجیر را بست و ییبو آن احساس عجیب را که ذر وجودش رخنه کرد و پخش شد، حس کرد.
آرامش بود!
شبیه چیزی که لبخند یا لمس دنیل به او می‌داد، آویز را با انگشتان سردش لمس کرد، گرم بود. مثل گرمای خورشید در یک روز تابستانی.
: حسش می‌کنی نه؟
سر تکان داد، لب‌هایش لرزید و واژه‌ها از میانش بیرون ریخت
: ولی چطوری؟
لبخندی از غرور روی لب‌های چلسی نشست، انگشتانش را در هم گره کرد
: با خون دنیل طلسمش کردم
ییبو انتظار این جواب را نداشت: شاید بهتر می‌بود اینو نمی‌گفتی
چلسی جلو رفت و دستی به موهای ییبو کشید، چقدر آن پسر دوست داشتنی بود، شاید در نگاه اول سرد و خشک به نظر می‌رسید اما چیزی درون خود داشت که چلسی را وادار می‌کرد او را عزیز بدارد.
: خب توی این همه سال دنیل فقط پنج بار اجازه داده از خونش برای طلسم استفاده کنم، پس باید به خودت افتخار کنی
صدایی از طبقه پایین بلند شد، صدایی شبیه نواختن ویولن بود. چشمان دختر درخشید
: صدای ویولنه!!! هنری اومده
ییبو فرصت نکرد از او درباره‌ی هنری بپرسد، دختر از اتاق بیرون دوید، هیچ کس فکرش را نمی‌کرد دختری که مثل بچه‌ها در روز کریسمس ذوق زده شده بود، یکی از قوی‌ترین موجودات روی زمین باشد.
ییبو اجازه داد کنجکاوی بر او غلبه شود و دنبال دختر از کتابخانه بیرون رفت. صدای قدم‌های شادمانه‌ی چلسی در عمارت طنین انداخت.

hellWhere stories live. Discover now