چوب های کف خانه زیر قدم هایش گاهی ناله می کردند. آشپزخانه از چیزی که انتظار داشت دورتر بود.
ژان چراغ را روشن کرد و لبخندی زد
: توی گذشته آشپزخونه ها معمولا توی زیرزمین ها ساخته می شدن که بوی غذا توی خونه نپیچه، البته این خونه چند سال پیش یه کم بازسازی شده و یه آشپزخونه بهش اضافه شده اما هنوز آشپزمون و البته خودمون دوست داریم از اینجا استفاده کنیم
ییبو به عنوان یک دانشجوی معماری محو تماشای تک تک قسمت های خانه شده بود. انگار که هر جا پا می گذاشت به سال ها قبل پرت می شد.
ژان از یخچال بطری آبی بیرون آورد و به طرف ییبو گرفت.
: بیا... به خدمتکارها می گم از فردا برات آب بذارن اتاقت
ییبو به بطری آب نگاه کرد :ممنون... اذیت شدی
ژان به میزی که وسط آشپزخانه بود تکیه داد : نه اصلا... من خودم بیدار بودم
ییبو می خواست علت بیدار ماندن ژان را بپرسد، اما از طرفی از فضولی کردن و سوال شخصی پرسیدن خوشش نمی آمد. ژان اما انگار این کنجکاوی را در تردید ییبو دیده بود
: رفته بودم یه کم قدم بزنم... خوابم نمی برد... تا اتاقت همراهت میام
برگشتن به اتاق ییبو در سکوت گذشت. هیچ کدام چیزی نگفت، فقط سکوت بود که روی خانه سایه انداخته بود. به اتاق ییبو که رسیدند، پسر جوان لبخند کمرنگی زد، مطمئن نبود ژان بتواند صورتش را در آن تاریکی ببیند.
: ممنون ژان، شب بخیر
: شب بخیر ییبو، امیدوارم شب اولت اینجا خوب بخوابی
در اتاق که بسته شد، ژان با خود اندیشید ییبو لبخند زیبایی دارد.
.
.
.
صبحانه در آرامش گذشت، فقط ییبو و چلسی سر میز بودند. انگار که ژان عادت صبحانه خوردن نداشت و دنیل هم زودتر از آن ها بیدار شده بود.
: خب ییبو برای دیدن خونه آماده ای؟
ییبو نفس عمیقی کشید، می توانست اشتیاق را زیر پوستش حس کند. سری تکان داد
: البته
همراه چلسی از سالن غذاخوری بیرون رفت. چلسی برخلاف دیشب تی شرت و دامن پوشیده بود. لباس پوشیدنش بیشتر شبیه هیپی ها بود تا دختری که برای شام لباس شب می پوشید.
: خب این خونه تقریبا 250 یا 300 سال پیش ساخته شده، کریستوفر رن اونو ساخته
چهره ی ییبو با شنیدن اسم یکی از بهترین معمارهای دنیا گشاد شد
چلسی با دیدن واکنش ییبو نیشخندی زد : این خونه به دستور یکی از بردهای اون زمان ساخته شده... یه جورایی میشه گفت از اجداد دنیل بوده... این منطقه تا قبل اون جنگل بودهییبو با دقت به همه چیز نگاه می کرد و به حرفهای چلسی گوش می کرد.
: دفترچه خاطرات رن رو احتمالا بتونی توی کتابخونه پیدا کنی، شاید بهت کمک کنه که چطوری ایده ی این عمارت به ذهنش رسیدهییبو سرجایش ایستاد، قلبش از هیجان می تپید. اصلا برایش مهم نبود دیشب با چراغ روشن خوابیده بود. اگر می توانست دفترچه خاطرات کریستوفر رن را بخواند، حاضر بود با یک روح همزیستی مسالمت آمیز برقرار کند.
دیدن آن همه اشتیاق در صورت ییبو، لبخند بر لبهای ییبو می آورد. آخرین باری را که کسی در آن خانه چنین اشتیاقی از خود نشان داده بود، به خاطر نداشت.
: در حال حاضر علاوه بر ما سه تا، 4 تا خدمتکار، دو تا آشپز، یک باغبون و یک راننده اینجا زندگی می کنن. که کم کم باهاشون آشنا می شی... قبلا تعداد خدمتکارا تا 30 نفر هم می رسید ولی چند سال پیش تصمیم گرفتیم نیازی به این همه خدمتکار نیستدیوارهای بلند خانه نشان از قدمت چند صد ساله اش داشت. ییبو باورش نمی شد خانه ای با آن قدمت هنوز آنگونه بدون هیچ خرابی هنوز برجا مانده باشد. جزئیات خانه دیوانه کننده بود. کنده کاری های روی راه پله ها، وسایل قدیمی، مجسمه هایی که انگار عضوی از آن خانه بودند.
توی راهروی باریکی که دو طرفش اتاق بود راه می رفتند
: این عمارت 25 تا اتاق داره، از اتاقای طبقه ی سوم استفاده ای نمیشه، طبقه دوم 5 تا اتاق خواب و یدونه کتابخونه داره. اتاق خدمتکارها و آشپزخونه تقریبا میشه گفت توی زیرزمینن، طبقه پایین هم سالن غذاخوری، دو تا اتاق پذیرایی و یه آشپزخونه مدرن داره
ییبو یاد حرف های شب گذشته ژان درباره ی اضافه کردن آشپزخانه شنیده بود. چلسی جلوی دری ایستاد، نیم نگاهی به ییبو انداخت و نیشخندی زد
: اینجا هم جای مورد علاقه من توی این خونه س
در که باز شد، ییبو مطمئن بود آنجا جای مورد علاقه او هم خواهد شد. کتابخانه؛ آن هم کتابخانه ای که آدم را یاد کتابخانه های قدیمی می انداخت. چیزی شبیه کتابخانه ی دیو در دیو و دلبر که وقتی بچه بود مجبور می شد با دخترخاله اش تماشایش کند.
کتاب ها تا سقف چیده شده بودند. پرده کلفت سبز رنگی که پنجره را پوشانده بود، مانع ورود نور می شد، اما کتابخانه هنوز آنقدر نور داشت که بشود همه جا را دید. وسط اتاق چند مبل راحتی از همان جنس پرده خودنمایی می کرد و میان همه چیز تابلویی که بر تنها دیوار بدون قفسه کتاب آویزان بود، نگاه را می ربود.ییبو به طرف تابلو رفت، چیزی عجیب در آن تابلو او را به سمت خود می کشید.
: این تابلو چیه؟
چلسی نفس سنگینی کشید و پاسخ داد : داستان لیلیث
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن