part 17

386 134 80
                                    

فقط صدای باران بود که به گوش می‌رسید، ییبو چند بار در جایش غلت زد، اما بی‌فایده بود. خوابش نمی‌برد. از وقتی چلسی کیسه‌ای جادو زیر بالشش گذاشته بود، دیگر کابوس نمی‌دید. اما گاهی آن‌قدر فکر می‌کنیم که خواب از سرمان می‌پرد و کابوس‌ها رنگ واقعیت به خود می‌گیرند.
از جایش بلند شد، هنوز هم از این‌که نیمه شب در آن عمارت قدم بزند، می‌ترسید اما می‌دانست آن عمارت به تازگی توسط چلسی تقویت شده و هیچ موجود ترسناکی نمی‌تواند واردش شود.
سرش را تکان داد، موجود ترسناک؟ احمقانه بود. همین چند ساعت پیش با هیولای نخست رقصیده بود و فکر کرده بود آن مرد چقدر جذاب است.
از اتاق بیرون رفت، صدای جیغ پله‌های چوبی زیر قدم‌هایش به نظرش ترسناک بود. لوستری چون شبحی از سقف آویزان مانده بود. چه چیزی او را به طبقه‌ی پایین کشانده بود؟ خود نمی‌دانست. شاید فقط فکر کرده بود قدم زدن باعث شود بهتر بخوابد. نوری از سالن پذیرایی بیرون دویده بود و  تاریکی را می‌شکافت. به طرف جایی که چند ساعت پیش مهمانی دوستانه در آن برگزار شده بود، رفت.
در باز شد و مردی را ددید که مقابل شومینه نشسته بود. مرد بی‌آنکه نگاهش کند، گفت
:بیا تو ییبو
:ژان؟
مرد بزرگتر سر چرخاند و لبخندی زد: نتونستی بخوابی؟
ییبو کمی مردد بود اما اجازه داد اپاهایش او را به طرف صندلی دیگری که رو به شومینه بود، ببرد.
: از کجا می‌دونستی منم؟
ژان لبخندی زد: از وقتی از اتاقت بیرون اومدی می‌دونستم، در واقع از وقتی پنج‌بار پشت سر هم تو جات غلتیدی
آثار حیرت بر صورت ییبو نشست، ژان جرعه‌ای از نوشیدنی‌ای که دستش بود نوشید.
: یببو، من اگه به عنوان هیولای اول این چیزا رو ندونم به درد چی می‌خورم؟
ییبو لب گزید، سوالی از ذهنش گذشت: پس اون شب چی؟ همون وقتی که اون موجود بهم حمله کرد
ژان نگاهش را به شعله‌های رقصان آتش داد: اون شب توی عمارت نبودم، یک کم دیر متوجه شدم. راستش بهتره بگم اون شب روت تمرکز نکرده بودم
سرش را به طرف ییبو چرخاند و به صورت پسر نگریست: ولی حالا کل شب فکرم روی تو بود
ییبو گلویش را صاف کرد و نگاهش را از نگاه خیره‌ی آن مرد گرفت. اگر از ماهیت ژان خبر نداشت، احتمالا آن جمله را یک نشانه می‌دید برای اینکه خود را به ژان برساند و یک شب آتشین را به هر دویشان بدهد، چیزی برای از دست دادن نداشت. اما حالا کمی می‌ترسید، ژان هزاران سال زندگی کرده بود و احتمالا این حرف‌ها را بی‌منظور می‌زد.
هر دو در سکوت به شومینه نگریستند. ژان لیوانی بوربن ریخت و به دست ییبو داد. ییبو با لبخندی ملیح تشکر کرد. جرعه‌ای نوشید. گلویش می‌سوخت اما حس گرمایی تنش را پر می‌کرد.
: دلت برای خونه تنگ شده؟
ییبو بی‌آنکه نگاهش کند جواب داد: نه
ژان اما چشم دوخته بود به نیم‌رخ پسر. غم از همان تک کلمه‌ای که گفته بود، می‌چکید.
: می‌دونی نزدیک‌ترین چیزی که من به خانواده داشتم، چلسی و دنیل بوده.
گوشه لب ییبو کج و کوله بالا رفت: بهت حسودیم می‌شه
ژان ابرویی بالا انداخت: مادرم آرزوی مرگم رو داره و می‌شه گفت خواهر و برادرام چند تا موجود ترسناکن
ییبو بالاخره چشم از آتش برداشت و رو به ژان کرد. شاید دلیلش بوربنی بود که نوشیده بود، شاید هم این‌که می‌خواست راز دلش را بگوید یکی از نیروهای ژان بود. دلیلش هر چه بود لب گشود و کابوس‌های دنیای واقعی‌اش را به زبان آورد
: پدرم وقتی بچه بودم ترکمون کرد، مادرم هیچ‌وقت نتونست کسی جز من رو مقصر بدبختی‌هاش بدونه. حتی لحظه‌ای فکر نکرد شاید باید یک نگاهی به خودش بندازه. بعد از رابطه‌های کوتاه و بلند متعددش یک‌سال پیش بالاخره تونست ازدواج کنه
ییبو مکثی کرد، بغضش را با جرعه‌ای نوشیدنی پایین داد.
: از شوهرش خوشم نمی‌اومد به‌خاطر همین خودم تنها زندگی می‌کردم. دلیل این تنفرم این بود که اون مرد از هر فرصتی برای مالیدن خودش به استفاده می‌کرد. تا اینکه چند ماه پیش تقریبا بهم تجاوز کرد. اما مادرم…
کوتاه خندید، خنده‌اش چیزی جز درد و حیرت در خود نداشت
: مادرم وقتی مارو دید گفت من سعی کردم اون عوضی رو اغوا کنم، بهم گفت من فقط چیزای خوب زندگیش رو خراب می‌کنم
ژان دندان‌هایش را روی هم فشرد، از لیلیث متنفر بود اما می‌دانست مادرش هنوز هم در انتظار این است که ژان به آغوش خانواده بازگردد. اما آن زن! مادر ییبو چطور می‌توانست ییبو را دوست نداشته باشد. ییبو تنها چند هفته بود که آن‌جا زندگی می‌کرد و چنان در دل همه‌ی اهالی خانه، حتی خدمتکارها، نشسته بود که انگار جایی جز قلب آن‌ها نداشت.
: می‌تونم بکشمشون
ییبو پلک زد و خیلی زود صدای خنده‌اش اتاق را پر کرد: پیشنهاد وسوسه کننده‌ای بود، اما می‌دونم تو کسی رو نمی‌کشی
ژان زیر لب غرولندی کرد: حداقل می‌تونم بترسونمشون، جوری که از سایه‌ی خودشون هم بترسن.
ییبو سرش را به پشت صندلی‌اش تکیه داد و رقص نور روی صورت ژان را نگریست. آن مرد برای اولین هیولا بودن زیادی زیبا و جذاب بود.
: برای همین اومدی انگلیس؟
ییبو چند ثانیه‌ای چشم بست: مادرم بعد اون ماجرا به یک عذاب زنده برام تبدیل شد. دوست پسرم رو موقع سکس با دوستم دیدم و بعدش فهمیدم باید از اون جهنم دور شم. با خودم فکر کردم لیاقت من بیشتر از اون زندگیه
ژان به جلو خم شد، سرش را تکان داد و گفت: چه احمقایی دورت بودن، اونایی که دوست نداشتن و بهت خیانت کردن… احمق بودن
ییبو حس کرد پلک‌هایش دارد سنگین می‌شود، چشم بست و زمزمه کرد
: فکر کنم احمق بودن
ژان دستش را دور لیوانش فشرد: آن‌هایی که ییبو را آزرده بودند، باید تنبیه می‌شدند
نیم‌نگاهی به ییبو انداخت و نیشخندی زد، آرام گفت: تو بخواب، من انتقامت رو می‌گیرم

صدای باران بود و سوختن چوب و نفس‌های ییبو. ژان حس کرد در تمام سال‌های زندگی‌اش صدایی به این زیبایی نشنیده، صدایی که حسی عجیب را در دلش زنده می‌کرد؛ حس آرامش را.
از جایش بلند شد، ییبو را به آرامی روی دست‌هایش بلند کرد و به طرف اتاق ییبو رفت. مطمئنا اگر یک آدم عادی بود نمی‌توانست ییبو را این‌گونه و آسان در آغوش بگیرد.
پسر را روی تختش گذاشت و به خوابیدن پسر نگریست، میل خم شدن و بوسیدن هر جایی از صورت ییبو را عقب راند. نفس عمیقی کشید و از اتاقش بیرون رفت. صدای زمزمه‌اش سکوت را شکست
: اگه چلسی بفهمه چقدر می‌خوام ببوسمت حتما برای کشتنم با لیلیث هم‌دست می‌شه
.
.
.

ییبو دستی به موهایش کشید و از سر استیصال نفسش را بیرون داد. یک ماه از زمانی که چلسی تصمیم گرفته بود قدرت پنهانش را کشف کند، می‌گذشت. هر روز تمرین‌های عجیب و غریب و آزمایش‌های جادویی داشتند.
: باید روی پایان‌نامه‌م کار کنم
چلسی که پیراهن بلند و قرمزی پوشیده بود، خود را به ییبو رساند
: دنیل انجامش می‌ده
دنیل کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود، سرش را از کتابی که مشغول خواندنش بود بالا آورد و رو به ییبو لبخندی زد. ییبو مطمئن بود که دنیل انجامش می‌دهد، ان پسر می‌توانست در طول یک هفته پایان‌نامه‌ی ییبو را انجام دهد.
چلسی دستانش را روی شانه‌ی پسر گذاشت و در گوشش زمزمه کرد
: روی آتیش تمرکز کن، بذار قسمتی از وجودت بشه
ییبو چشمانش را چرخاند، یک هفته بود چلسی از او می‌خواست با آتش یکی شود، قبل از آن خواسته بود با خاک، آب و هوا یکی شود. اما هیچ فایده‌ای نداشت. هیچ‌کدام از عناصر چهارگانه قصد یکی شدن با ییبو را نداشتند.
صدای ژان از پایین به گوش رسید: چلسی بیا پایین
ییبو نفس راحتی کشید. چلسی ضربه‌ی آرامی روی شانه‌اش زد.
: تو به تمرین ادامه بده
ییبو بیرون رفتن دختر را تماشا کرد، در این مدت تقریبا توانسته بود چیزهایی از آن سه نفر بفهمد. می‌دانست چلسی بنابر خلق و خوی روزانه‌اش لباس می‌پوشد و ترسناک‌ترین لباسش پیراهن‌های گل‌دارش بودند که وقتی تنش می‌کرد، بقیه سعی می‌کردند قدمی عقب بردارند.
می‌دانست پشت آن چهره‌ی آرام دنیل، گاهی پسر بچه‌ای بازیگوش پنهان می‌شود. می‌دانست آن الف عاشق کتاب خواندن و طبیعت است.
می‌دانست ژان می‌تواند به راحتی عصبانی‌اش کند و در عین حال خیلی زود او را بخنداند. می‌دانست ژان با وجود تمام قدرتش، پسری است که همچون بقیه سراسر احساس است. البته که می‌دانست ژان در لاس زدن مهارت خاصی دارد.
و البته که می‌دانست هنوز رازهای زیادی درباره‌ی آن سه نفر وجود دارد و هر کدام غم بزرگی در سینه دارند.

سلام سلام جادوگر موقرمزم
خب اینم از پارت جدید این بچه‌ی مظلومم. خیلی بهش بی‌مهری می‌شه. البته به بقیه بچه‌هامم می‌شه ولی این بیشتر.

شرط ووت برای آپ چهارشنبه بعد:  50 ووت

hellWhere stories live. Discover now