part 8

315 125 3
                                    

ییبو شب پیش نتوانسته بود به خوبی بیرون عمارت را ببیند. بعد از ناهار تصمیم گرفته بود گشتی در محوطه عمارت بزند. آسمان مالامال از ابرهای خاکستری شده بود. ییبو کتی به تن کرده بود تا کمی از سرمای هوا را بگیرد. 
حالا که به دقت به همه چیز می نگریست، حس می کرد انگار آنجا بخشی از یک جهان دیگر بود. عمارت با آن سنگ های تیره در نگاه اول ترسناک بود. در ضلع شرقی عمارت پیچک ها تا زیر پنجره های طبقه ی دوم کشیده شده بودند. عمارت از دور بیشتر شبیه یک قلعه ی قدیمی بود تا یک خانه ، با دیوارهای بلندی که تا نصفه زیر پوشش خزه ها و درختهای انگور پنهان بود. چندین مجسمه از دختران زیبا و گاه موجوداتی که ییبو ترجیح می داد نگاهشان نکند، آن اطراف دیده می شد. 
با فاصله ای دورتر از عمارت درختهای سر به فلک کشیده با تنه های ستبر در فاصله های نزدیک به هم قرار گرفته بودند ، صدای جریان آب از جایی کمی دورنر به گوش می رسید احتمالا نهری در آنجا جریان داشت. شاخه ها در هم تنیده شده بودند و فضا را شبیه به جنگل کوچکی کرده بودند. 
ییبو با خود اندیشید آن عمارت و اطرافش دقیقا چند هکتار زمین را در برگرفته؟ همه این ها با دیوارهای بلند احاطه شده بود و احتمالا تنها راه ورود آن دروازه بلند با میله های سیاه بود که ییبو روز پیش از آن گذشته بود.

از چند فواره و چاه آبی گذشت تا به درختهایی رسید که در هم تنیده بودند و تونلی درست کرده بودند که بعد از گذر ازش به باغچه ی بزرگی می رسید. حدس می زد اهالی خانه از سبزیجات و میوه هایی که در آن جنگل خصوصی بود استفاده کنند.محو زیبایی اطراف پایان نامه اش را از یاد برده بود و تنها راه می رفت تا جایی که تقریبا به حاشیه جنگل رسیده بود 
: خب خب ببین اینجا چی داریم 
ییبو با شنیدن صدا برگشت. دختری کوتاه و تقریبا فربه دید. او را تا به حال ندیده بود. به اطراف نگریست، کسی از اهالی خانه را آنجا نمی دید. 
: اسمت چیه؟
ییبو از لحن دختر خوشش نمی آمد. دختر لباس خدمتکارها را بر تن نداشت و چلسی هم از ارباب چهارمی در آن خانه چیزی نگفته بود. ذهنش درگیر هویت دختر شده بود. 
: نمی خوای جوابم رو بدی؟
با دیدن دختر که نزدیکش شده بود و فاصله کمی بین صورتشان بود،چند قدم عقب رفت. 
: شما کی هستین؟ 
دختر نیشخندی زد : شنیده بودم عمارت یک مهمون داره، تو... تو انگار با قبلیا فرق داری... تو چی هستی؟
: شما اینجا زندگی می کنید؟
هر کدام با سوالی از جواب دادن به دیگری طفره می رفت. ییبو آن احساس را که با دیدن دختر روی پوستش خزیده بود، دوست نداشت،. نگاه دختر حسی ناخوشایند به او می داد. دختر دستی به موهای خیلی کم پشتش کشید. 
: شاید بهتره یک کم باهات بازی کنم 
انگشتش را جلو آورد تا روی صورت ییبو بگذارد، اما صدایی باعث شد در میانه راه متوقف شود. 
: ازش دور شو
دختر سنگین نفس کشید، صورتش در کشیده شد و لبخندی که به وضوح می شد مصنوعی بودنش را فهمید، روی لب نشاند 
: چلسی... چه سعادتی 
ییبو حضور چلسی را کنار خودش حس کرد. چیزی درباره ی چلسی فرق کرده بود، دیگر از آن لبخند مهربانانه اش خبری نبود، نگاهش جوری بود که انگار هیچ حسی را منعکس نمی کرد و حاضر بود قسم بخورد دختری که مقابلشان بود از آن نگاه می ترسید. 
دختر چند قدم عقب رفت : نمی خواد عصبانی بشی،من فقط اومده بودم به مهمونتون سری بزنم 
: دیانا،به نفعته همین الان از این جا گم شی، می دونی که من آدم صبوری نیستم 
ییبو وزش باد در درخت های اطراف را می دید، برگها تکان می خوردند و صدایی نجواگون ازشان بلند می شد. دیانا عقب رفت، هر کسی می توانست بفهمد او از چلسی می ترسد. 
: نیازی نیست عصبانی بشی،. من میرم ولی قول نمی دم باز برنگردم 

چلسی دست ییبو را گرفت و او را چرخاند تا پشت به دیانا از آنجا دور شوند. 
:هیچوقت... هیچوقت با اون دختر یا کسی که از اهالی این خونه نیست حرف نزن... تنها جایی نرو به اون قسمت از جنگل هم نزدیک نشو 
ییبو معنای آن هم اضطراب و خشم را نمی فهمید، فشار دست چلسی دور مچش بیشتر می شد. به دختر نمی آمد چنین قدرتی در دست هایش داشته باشد. صورتش از درد در هم کشیده شد 
: چلسی... چلسی 
چلسی مقابل در ورودی عمارت ایستاد و به پسر کوچکتر از خودش نگریست 
:چیه؟ 
: دستم 
چلسی دست ییبو را رها کرد، به یکباره انگار تمامی احساسات به چشمان دختر هجوم آورد 
: متاسفم... متاسفم ییبو... من فقط نگرانت شدم 
ییبو لب گشود تا دلیل آن همه نگرانی را بپرسد. اما در باز شد و ژان از آن بیرون آمد 
:چیزی شده 
چلسی بدون گفتن جمله ای از کنار پسر گذشت و وارد خانه شد. ییبو مچ دستش را کمی ماساژ داد. ژان کنارش آمد. 

: دستت چی شده؟ 
ییبو سرش را بالا آورد و به ژان نگریست : دیانا کیه؟ 
صورت ژان با شنیدن آن اسم درهم کشیده شد : تو از کجا می شناسیش؟
ییبو به جنگل اشاره کرد : چند لحظه ی پیش یه دختر که رفتار چندشی داشت نزدیک جنگل دیدم، چلسی دیانا صداش می کرد 
ژان دستش را مشت کرد : لعنتی، ییبو به اونجا نزدیک نشو... هیچوقت به اون قسمت از جنگل نرو 
سوال ها به ذهنش هجوم آورد. رفتار آن دو تنها او را کنجکاوتر می کرد. 
:چرا؟ 
ژان دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت : فکر کن اونجا هیولا داره 
ییبو اخمی کرد : مسخره بازی درنیار 
ژان دستش را دور گردن ییبو انداخت و او را به داخل عمارت کشاند : وقت عصرونه س... آشپزمون کلی کاپ کیک خوشمزه درست کرده 
ییبو خواست اعتراضی کند و دوباره سؤال‌ را بپرسد اما رفتار ژان به وضوح نشان می داد که جوابی نخواهد

hellWhere stories live. Discover now