به غذای مقابلش خیره مانده بود، آسمان انگار دیوانه شده بود. رعدهایش بیامان همه جا را میشکافت. به مقابلش نگاه کرد، ژان و دنیل در کمال آرامش غذایشان را میخوردند. انگار که یادشان رفته بود چلسی جایی آن بیرون با یک هیولای اهریمنی میجنگد.
برای بار چندم آهی کشید، لب باز کرد تا به این آرامش اعتراضی کند، اما دوباره لبهایش را روی هم گذاشت. ژان با بیخیالی گفت.
:نگران نباش حالش خوبه
ییبو محکم کارد و چنگال نقرهاش را در دست گرفته بود، کمی به جلو خم شد.
: چطور میتونی انقدر بیخیال باشی؟ اون دقیقا 21 ساعته که رفته
ژان شانهای بالا انداخت: شاید چون میدونیم اون دختر چقدر قویه
ییبو دندانهایش را محکم روی هم فشرد، انتظار داشت چلسی بعد از چند ساعت برگردد، شب پیش و تمام روز را از اضطراب آرام و قرار نداشت. مثل دود توی اتاقش این طرف و آن طرف رفته بود، در حالیکه ژان پیانو زده بود، با صدای بلند خندیده بود و حتی برای قدم زدن زیر باران رفته بود.
نگاه ییبو روی دنیل چرخید، پسر قدبلند داشت در سکوت غذا میخورد، او روزگاری عاشق چلسی بود و شاید هنور هم دوستش داشت، با اینحال هیچ اثری از نگرانی در چهرهاش دیده نمیشد.
ییبو غذای دستنخوردهاش را عقب زد و از جایش بیرون رفت.
: شما دو تا شور بیاحساس بودن رو درآوردین، حالا از ژان انتظار زیادی نداشتم ولی دنیل تو چرا؟
ژان با بهت نگاهی به ییبو انداخت: منظورت چیه از من انتظار زیادی نداشتی؟
دنیل نیشخندی زد و سرش را تکان داد. ییبو به طرف در رفت اما چند قدم مانده بود که در باز شد و صدای بلند و بانشاط چلسی همه جا را پر کرد.
: سلام عزیز دلتون برگشته
ژان غرولندی کرد و لبخندی روی لب دنیل نشست. یییو اما انگار باری از روی دوشش برداشته شده باشد، دستانش را دور گردن چلسی حلقه کرد و به توجه به لباسهای خیس و کثیف دختر او را در اغوش کشید. چلسی هیچ نپرسید فقط اجازه داد پسر از سالم بودنش مطمئن شود.
: بفرما اینم مامانت. حالا اگه به نظرت من بیاحساس نمیام باید بگم بار اول چلسی نیست که میره شکار
: من خوبم ییبو، چیزی نشده
سایهای روی شانهای چلسی افتاد: منم اومدم
ییبو از چلسی جدا شد و به هنری لبخندی زد. به یکباره احساس شرم درونش نفوذ کرد و توی بدنش پخش شد. شبیه پسربچههای بهانهگیر رفتار کرده بود که برای مادرشان بیقراری میکردند. خون توی صورتش دوید.
: من فقط نگران بودم
لبخند گشادی روی صورت جادوگر نشست. دست ییبو را گرفت و به طرف میز کشاند.
: اشکالی نداره، چند بار اول این نگرانیا عادیه، کمکم عادت میکنی
موهای قرمز دختر پر از گِل و برگ بود، هنری هم دست کمی از او نداشت؛ چند جایی از لباسهایش پاره شده بود و موهای قهوهای روشناش تیرهتر به چشم میآمد.
ژان چینی به بینیاش انداخت: میشه اول دوش بگیرین؟
چلسی سرش را تکان داد: نه، دارم از گشنگی میمیرم. میدونی که من کمی موقع گرسنگی بدخلق میشم
دنیل گلویش را صاف کرد: آره فقط کمی
دختر به الف چشم عرهای رفت. خدمتکارها با سینیهای غذا برای شکارچیان تازه از راه رسیده، وارد شدند.
ژان با ابرو به ییبو اشاره کرد.
: تو هم غذاتو بخور، حیفه اون لپا آب بشن
چشمان ییبو گشاد شد، اخمی روی صورتش نشست، نگهبان جهنم که سهل بود حتی خود لیلیث هم حق نداشت دربارهی لپهایش نظر بدهد.
قبل از اینکه بدون فکر کردن کلمهای از زبانش بیرون بریزد، چلسی کارد دستش را به طرف ژان نشانه گرفت.
: هی، حق لاس زدن با پسرم رو نداری
ییبو سرش را به طرف دوستش چرخاند. کمی چشمهایش را جمع کرد و اجازه داد ناباوری آنچه شنیده بود، در صدایش به گوش برسد.
: لاس زدن؟ ولی اون داشت مسخرهم میکرد
دنیل خندید: ییبو، ما اونقدر با این مرد زندگی کردیم که بدونیم وقتی لاس میزنه چهجوری میشه
ییبو نیمنگاهی به ژان انداخت که داشت در کمال خونسردی غذایش را میخورد. نگهبان جهنم، اولین هیولا، داشت با او لاس میزد و او نمیدانست گه حسی باید در اینباره داشته باشد.
: ییبو نظرت چیه دفعه بعدی برای شکار با بقیه بری؟
ییبو تقریبا با این سوال هنری و البته جواب ژان از روی صندلیاش افتاد.
: فعلا براش زوده، باید اول کمی آموزش ببینه و از شکارهای کوچیک شروع کنه
صدایش بلندتر از چیزی که میخواست از گلویش بیرون آمد.
:چـــــــــی؟؟؟
هنری که کنار چلسی نشسته بود کمی به جلو خم شد تا ییبو را بهتر ببیند. آن اژدهای مقدس جوری به ییبو مینگریست که انگار داشت دربارهی یک پیکنیک ساده حرف میزند، نه شکار موجودات باستانی و البته جهنمی.
: برای اینکه بفهمی چی هستی این میتونه راهحل خوبی باشه. شاید در حین شکار چیزی دستگیرت شد. البته که شکارها بعضی وقتا نیم ساعت هم طول نمیکشن.
ییبو آنقدر نگران برگشتن چلسی بود که تقریبا فراموش کرده بود خود یک موجود ماورایی با قدرتی مهر و موم شده است. گاهی نگرانی برای بقیه بهترین راهحل برای فرار از مشکلات خود است.
ییبو هوای اطرافش را به ریههایش راه داد. نگاهش روی چهرهی تکتک اعضای میز سر خورد. انگار میخواست جواب سوالش را از چشمهای بگیرد. میخواست بداند این شکار رفتن و فهمیدن اینکه چه موجودی است ضروری است؟ تا به حال که توانسته بود بدون دانستن این حقیقت، زندگی کند.
:ییبو برای هضم همه این قضایا به وقت نیاز داره، بهتره فعلا اجازه بدیم با شرایط کنار بیاد
ییبو لبخندی از روی تشکر به دنیل نشان داد. بقیه هم کمکم با تکان دادن سر موافقت خود با دنیل را نشان دادند.
.
.
.
صدای موسیقی سالن را پر کرده بود. شکار، موجودات شیطانی و رازها فراموش شده بودند. گرمای شومینه و صدای باران در پس عمارت آرامش را به همه تزریق میکرد.
هنری فردا از آنجا میرفت و خواسته بود آن شب را کنار هم کمی خوش بگذرانند. پسری که هیچکس فکر نمیکرد در پس آن لبخند گرمش اژدهایی خفته باشد ویولن میزد و بقیه از آوای موسیقی لذت میبردند.
هنری شروع به نواختن آهنگی شاد کرد، آهنگی از سرزمین افسانههای شمالی، آهنگی که نوی وایکینگها و ثور و اودین را یادآور میشد.
چلسی با خوشحالی از جایش برخاست. دامن بلند و گشادش را دور خود پیچاند و کمی چرخید. به طرف ییبو رفت و دستش را به طرفش دراز کرد.
:بیا کمی خوش بگذرونیم
ییبو پسری نبود که به رقص نه بگوید، در واقع از وقتی موسیقی را شنیده بود دلش میخواست بلند شود و اجازه داد ریتم او را به رقص دربیاورد. لبخندی زد
:نمیشه درخواست یک خانم رو رد کرد
چلسی خندید: چه جنتلمن
تقریبا همه از دیدن رقصیدن ییبو شوکه شده بودند. پسری که در این مدت جز غر زدن، ضایع کردن ژان و البته ترسیدن کاری نکرده بود، اکنون زیباترین تصویر را با هر حرکتش میساخت. انگار که خدایی باستانی بود.
ژان به دستش تکیه داده بود و رقص بهترین دوستش و آن پسر مرموز را تماشا میکرد. میتوانست ببیند ییبو با تماک وجود رقصیدن را دوست دارد و از آن لذت میبرد. احساسی که او هیچوقت تجربه نکرده بود. به واسطهی عمر طولانیاش از پس هر کاری بر میآمد، اما تمام کارهایی که انجام میداد تنها بهانهای بود برای مشغول کردن خودش، و از هیچ کدام لذت نبرده بود.ییبو از رقصیدن با چلسی لذت میبرد. میشد شور و اشتیاق زندگی را در چشمان دختر دید. فکر نمیکرد دختری که مقابلش است، جادوگری باشد با هزاران سال زندگی. او را دختری میدید که هنوز حسرتها و آرزوهای زیادی داشت.
: میتونم این خانم رو قرض بگیرم
ییبو رو به دنیل لبخندی معنادار زد: البته
انگار پادشاه الفها تاب مقاومت در مقابل این شور زندگی را نداشت. هنوز چند قدم دورتر نشده بود که ژان را مقابلش یافت.
: به همین زودی میخوای از رقصیدن دست بکشی؟
ییبو سر تکان داد: من هیچوقت از چیزایی که دوست دارم دست نمیکشم
ژان دست ییبو را گرفت و به وسط سالن کشاند. هنری غرق موسیقی شده بود، چلسی و دنیل از رقصیدن لذت میبردند و آن دو کمی دورتر رقصی آرام را شروع کردند.
ژان به چشمان ییبو نگریست: نمیدونستم انقدر خوب میرقصی
ییبو نیشخندی زد: تو خیلی چیزا رو درباره من نمیدونی
ژان سرش را به گوش پسر نزدیک کرد: پس غافلگیرم کن و بهم نشون بده دیگه چه چیزایی بلدی
ییبو نفس عمیقی کشید. حتی خودش هم خیلی چیزها را دربارهاش نمیدانست، هیچوقت نمیدانست آنقدر شجاع باشد که روزی در خانهای پر از موجودات ماورایی زندگی کند و حتی دست در دست اولین هیولا برقصد.
صدای ژان کنار گوشش لرزهای به اندامش انداخت، اما نه از ترس.
: دیگه ازم نمیترسی؟
ییبو شانهای بالا انداخت، موسیقی عوض شده بود و حالا آوایی کلاسیک به گوش میرسید که رقصیدن و حرف زدن را برایشان آسانتر میکرد.
: هنوز کامل به شرایط عادت نکردم، اما فکر کنم ترسم کمتر شده، برای پسری به سن من این،جوری ترسیدن خیلی خجالتآوره
ژان سرش را تکان داد، به سرخیای که داشت از گردن ییبو بالا میآمد نگاه گرد.
:اتفاقا خیلی زود با شرایط کنار اومدی، دفعه پیش که کسی از حقیقت اینجا باخبر شد چندبار فرار کرد.
ییبو لبخندی زد: یک آدم عادی بود؟
: آره، چلسی مجبور بود هر بار حافظهش رو پاک کنه
: خب شاید دلیلش همین باشه، من باید با این وضعیت کنار بیام تا بتونم بفهمم کی یا بهتره بگم چی هستم
ژان به پسر نزدیک شد، انگشتهایش آرام روی کمر پسر حرکت میکرد.
: میخوای بدونی؟
ییبو لب گزید، میتوانست نوازش ژان را حس کند: نمیدونم، شاید حق با هنری باشه و اینجا اومدنم دلیلی داشته باشه
ژان سرش را به گردن ییبو نزدیک کرد، پسر از اینکار جا خورد. برخورد نفسهای مرد بزرگتر تیره پشتش را لرزاند.
: چیکار داری میکنی؟
ژان خود را عقب کشید، لبخندی معصومانه روی لبش نشاند: هیچی فقط بوی خوبی میدی
ییبو از نگاه کردن به مرد مقابلش طفره میرفت، انگار یک زندگی طولانی او را بیپروا کرده بود.
: شاید بهخاطر بوی صابونمه
ژان سرش را تکان داد: بهخاطر صابون نارگیلی نیست، بوی خودته. چیزی مثل بوی درختهای بارون خورده. چیزی آرامش بخشسلام سلام جادوگر موقرمزم
خب بعد مدتها با این فیک برگشتم، راستش تعداد ویو و استقبال از این فیک خیلی کمه
این فیک به زودی وارد جاهای هیجانی و البته پر اسماتش میشه
امیدوارم ازش حمایت کنید و بهم انرژی بدینممنون
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن