تاریکی انگار در آن خانه غلیظ تر روی همه چیز نشسته بود. به هر نقطه از اتاق که نگاه می کرد منتظر بود چیزی از سایه ها بیرون بیاید.
اهل دیدن فیلم های ترسناک نبود، اما ذهن خلاقی داشت و همیشه ترسناک ترین سناریوها را در ذهنش می ساخت. چشم هایش را محکم روی هم فشرد. پتویی را که رویش بود تا نزدیک صورتش بالا آورد اما فایده ای نداشت.
آهی کشید، پتو را کنار زد و کلید برق را زد، با روشن شدن اتاق از سر آسودگی نفس عمیقی کشید. حداقل قرار نبود هیولایی از میان سایه ها سربرآورد.
لبش خشک شده بود و زبانش در دهان سنگینی می کرد. عادت داشت شب ها چند لیوان آب بنوشد. اما آن شب خجالت کشیده بود از خدمتکار درخواست آب کند.گلویش از تشنگی می سوخت، راه آشپزخانه را نمی دانست با این حال می دانست تا آب نخورد نمی تواند بخوابد.
گوشی اش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت. به کمک نور گوشی باریکه راه روشنی از میان تاریکی حاکم بر راهرو درست کرد.
چند قدم بر نداشته بود که ترس در گوشش زمزمه کرد و او را برای برگشتن به اتاقش وسوسه کرد. اما تشنگی بر ترس غلبه کرد و او را وادار به ادامه راه کرد.
به پله ها که نزدیک شد، سایه ای را در حال نزدیک شدن دید. بدنش سست شد، شاید بهتر بود از اتاقش بیرون نمی آمد. نه! شاید بهتر بود از همان اول پا به این خانه نمی گذاشت، از همان سر و شکلش معلوم بود خانه ی عجیبی است.
پلکش را بست و منتظر ماند آن سایه او را بکشد، یا شاید تسخیر کند. به هر حال می دانست قادر به حرکت نخواهد بود، از بچگی عادت داشت موقع ترسیدن قدرت حرکتش را از دست می داد. بدون تقلا در آن عمارت بزرگ جان خود را از دست می داد. شاید روحش برای همیشه میان این دیوارهای بلند اسیر می ماند.
تقریبا نفس کشیدن را از یاد برده بود. می توانست حضور کسی را مقابلش احساس کند. ناخوداگاه زمزمه کرد
: لطفا منو نخور
:ییبو؟!
چشمهایش را بست و ژان را مقابلش دید، نفسی را که در سینه حبس مانده بود بیرون داد.
:ژان
نور گوشی را روی صورت ژان انداخت. پسر مقابلش پلک زد
: اینجا چیکار می کنی؟
ییبو سرش را پایین انداخت، امیدوار بود تاریکی سرخی صورتش را پنهان کند. نمی توانست بگوید از ترس خشکش زده بود
: من تشنه م بود
: منظورت چی بود گفتی منو نخور؟
ییبو سرش را تکان داد: ولش کنروی پاشنه ی پا چرخید و پشت به ژان خواست به طرف اتاقش برود که ژان مچ دستش را گرفت.
ییبو به دست ژان نگاهی انداخت.
: مگه تشنه ات نبود؟
ییبو آب دهانش را قورت داد، گلویش آنقدر خشک شده بود که تقریبا به سرفه افتاد. ژان با سر به پایین پله ها اشاره کرد.
: آشپزخونه رو نشونت میدم
ییبو سر تکان داد و دنبال ژان به راه افتاد.
: توی این تاریکی چجوری راه میری؟
ژان نیشخندی زد : خب میشه گفت اونقدری توی این خونه زندگی کردم که همه جای خونه رو بلدم
ییبو گوشه های لبش را پایین انداخت
: تو و چلسی یه جوری حرف می زنین انگار صد سالتونه
ژان خندید، خنده اش چنان سرخوشانه بود که انگار اصلا نگران بیدار شدن باقی اهالی خانه نبود.
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن