part 12

289 126 12
                                    


نگاه سنگین چلسی را روی خود احساس می‌کرد. هر حرکت عقربه ساعت، هر حقیقتی که با هیبتی ترسناک سر راهش قرار می‌گرفت، نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد.

چلسی آهی کشید، هیچکدام از آن‌ها از موقعیت پیش آمده خوشحال نبود. قرار نبود ییبو از حقیقت پشت این عمارت و آن چهره‌های زیبا سر دربیاورد. آن عمارت در طی سالیان طولانی مهمانان زیادی به خود دیده بود، تنها عده‌ی اندکی راز بزرگ مالکین عمارت را فهمیده بودند که البته بیشترشان به کمک قدرت چلسی آنچه را فهمیده بودند فراموش می‌کردند.

چلسی به طرف ییبو قدم برداشت: وقتی دیانا روی کسی نشان بذاره هر کاری برای نابودی اون آدما می‌کنه

همه‌ی وسایل دور سر ییبو شروع کردند به چرخیدن، دستش را به میز گرفت تا مانع این سرگیجه شود.

:ولی چرا باید روی من نشان بذاره

چلسی به سر تا پای پسر مقابلش نگریست، ترس را در چشمان ییبو می‌دید. به پسر حق می‌داد، دلش می‌خواست او را در آغوش بکشد و قول دهد که هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد، اما خاطره‌ای او را از دادن قولی که ممکن بود به آن عمل نکند باز می‌داشت.

: برای فهمیدن دلیلش و البته موجود پنهان درونت باید اینجا بمونی

ییبو به ژان نگریست، نفس در سینه‌اش حبس شد. یعنی آن پسر جذاب و شوخ اولین هیولای دنیا بود؟ هیولایی که عمرش به درازای زندگی بشر بر زمین بود؟!

: تو واقعا ایلینگ لائوزویی؟

چشمان ژان درخشید، دست بالا برد و اتاق در تاریکی فرو رفت. از هیبت ترسناک و شیطانی خبری نبود، اما ترسی مهیب به جان پسر جوان افتاد. تاریکی انگار از تمام درزهای اتاق داخل می‌چکید. خانه با صدای مهیبی می‌نالید.

چلسی و دنیل نفس در سینه حبس کرده بودند، اما ییبو شبیه ماهی بیرون افتاده از آب لب می‌زد تا هوا را به داخل ریه‌هایش بکشد.

پاهایش تاب نیاورد و روی زانو افتاد. چنگ زد به گلویش. ترس هر لحظه بیشتر بر پوستش می،نشست و در آن نفوذ می‌کرد. ترسی که هیچوقت تجربه نکرده بود.

چشمانش را بست و صدای چلسی را شنید که از ژان می‌خواست تمامش کند. بعد از آن هیچ حس نکرد.


.

.

.

.


چلسی بی هدف در اتاق قدم می‌زد، گاهی می‌ایستاد و به ژان چشم غره می‌رفت. ژان هم در تلاش بود آن نگاه‌های سوزان را نادیده بگیرد، اما تلاشش به طرز مفتضحانه‌ای شکست خورد.

hellWhere stories live. Discover now