امید به اینکه کلمات را اشتباه متوجه شده باشد، در قلبش سوسو میزد. امکان نداشت آن سه نفر چنین درخواستی از او داشته باشند.
: چی گفتی؟
ژان به صندلیاش تکیه داد، صورتش آنقدر خونسرد بود که ییبو تقریبا داشت مطمئن میشد، اشتباه شنیده است.
: نگران نباش قضیه یک لایکن سادهس
ییبو چند بار پلک زد: چی چی؟
دنیل پاهایش را روی هم انداخت و به دنبال بهترین واژهها برای پاسخ به سوال ییبو بود.
: لایکن یک چیزیه شبیه گرگینه
ییبو تقریبا نیمخیز شد: گرگینه؟
ژان از جایش برخاست، به طرف ییبو رفت، دستش را روی شانهاش گذاشت و در گوشش زمزمه کرد
: البته لایکن یک هیولای چند هزار سالهس، پادشاهی برای قدرت روحش رو با شیطان یا بهتره بگم لیلیث معاوضه کرد و به یک لایکن تبدیل شد
چلسی لیوان دستش را بالا آورد و به طرف ژان نشانه گرفت: احمق اینجوری که بدتر میترسه
دنیل سری تکان داد، هزاران سال گذشته بود و ژان هنوز هم گاهی بیآنکه به موقعیت فکر کند، حقیقت را به دروغ ترجیح میداد. خندهدار بود که هیولای اول بیشتر از بیشتر آدمها پایبند چیزی به اسم حقیقت بود.
اِلف لبخند زد، انرژی مثبت و آرامش را به طرف ییبو فرستاد و شمرده شمرده گفت.
: نگران نباش، ژان مراقبته
ژان لبخندی زد، اما بلافاصله لبخند روی لبش خشک شد.
:من؟
سوسوی لبخندی روی لب پسر قد بلند نشست: اره، میدونی که من باید برای جلسه برم
ژان از روی کاناپه پرید و کنار ییبو نشست، این پرش ناگهانی ییبو را دوباره برای بلند شدن، نیمخیز کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه نه چندان دوستانهای به ژان انداخت. ژان بیتوجه به نگاه پسر گفت.
: ولی چلسی که هستش
صدای بلند چلسی توی اتاق پیچید: شکار با ژان؟ اینجوری ییبو از ترس سکته میکنه
ییبو گلویش را صاف کرد: ممنون میشم انقدر ترسیدن منو یادآوری نکنی
صداها در هم پیچید، موج موج کلمات اعتراض اتاق را پر میکرد. ییبو هر چند لحظه یکبار نگاه غضبناکی به ژان و حرکات ناگهانیاش، میانداخت. در نهایت این صدای دنیل بود که مثل پتویی از آرامش اتاق را در سکوت فرو برد.
: همه لطفا آروم باشین
چه کسی میتوانست مقابل درخواست دنیل برای آرامش مقاومت کند. اگر از آسمانها به آنها دستور دخالت نکردن در کار انسانها را نداده بودند، احتمالا هیچ جنگی رخ نمیداد و صدای دنیل برای کشاندن صلح به دنیا کافی بود.
: تنها گزینه ژانه، مطمئنا اولین شکار ییبو با چلسی تصمیم درستی نیست. چلسی احتمالا حتی نمیذاره ییبو از ماشین پیاده بشه و اونو با طلسم حفاظت مخفی میکنه
چلسی نگاهش را از چشمان آسمانی دنیل گرفت، فکر نمیکرد نقشهاش انقدر زود لو برود. صدایش کمی آرامتر از چند لحظهی پیش بود.
: خب من فقط نمیخوام اتفاقی برای ییبو بیفته
دنیل به دختر لبخند زد، لبخندش به چلسی بعد از هزاران سال هنوز هم خاص بود.
: مطمئن باش هیچکدوم از ما نمیخوایم به اون صدمهای برسه… مگه نه ژان؟
ژان به ییبو نگریست، قبل از پاسخ دادن به دنیل مکثی طولانی کرد، حتی نمیخواست ییبو را تصور کند که زخمی شده.
:هیچوقت، هیچوقت نمیذارم اتفاقی براش بیفته
صدایش آنقدر صادق بود و خالص که مهری بر دهان همه زد. در آن لحظه بود که چلسی و دنیل تفاوت نگاه ژان به ییبو با نگاهش به تمام دختر و پسرهایی را که در گذشته با آنها رابطه داشت، متوجه شدند. اینکه ژان در تمام این سالها عاشق نشده باشد عجیب بود، او قبلا جذب آدمها و موجودات زیادی شده بود اما هیچوقت نگاهش آنقدر خالص نبود.
یببو نگاه ژان را روی خودش حس میکرد، اما نمیخواست نگاهش کند. نمیخواست کشش جنسی که گاه به این مرد خوشقیافه و شوخ پیدا میکرد به چیزی بیشتر تبدیل شود.
میترسید و میدانست این ترسیدن برای اولین شکارش عادی است، شرمی از این ترس نداشت، اما میدانست که ژان با تمام وجود مراقبش است، او قرار بود با یکی از قویترین موجودات دنیا به شکار برود، پس میتوانست این ترس را زیر اطمینانش به ژان دفن کند.
صدایش زمزمه وار در اتاق پیچید: خیلی ترسناکه؟
ژان کمی به او نزدیک شد و دستش را دور شانهی پسر حلقه کرد، ییبو تقریبا به علاقهی ژان برای این نزدیکی جسمی عادت کرده بود. صدای جادوگر موقرمز در اتاق طنین انداخت
: نگران نباش احتمالا همینکه ژان رو ببینه شلوارش رو خراب میکنه
: مگه گرگا شلوار میپوشن؟
با این سوال، نگاه عاقل اندر سفیه چلسی روی دنیل خشک شد، سری تکان داد و شوخی بیمزهی دنیل را نادیده گرفت.
: لایکن رو باید با نیزهای نقرهای که به قاتل الذئب آغشته شده کشت… ترتیبش رو میدم
ژان ضربهی آرامی روی پای ییبو زد: پاشو پسر، باید آماده بشیم
ییبو از جایش برخاست، قرار بود به اولین شکار هیولای عمرش برود و کمتر از چیزی که انتظار داشت، میترسید. شاید تاثیر گردنبند چلسی بود، یا آرامشی که در حضور دنیل به همه دست میداد شاید هم بهخاطر این بود که ژان را کنارش داشت..
.
.مقابل کمد لباسش ایستاده بود، برای شکار رفتن باید چگونه لباس میپوشید؟ فکر نمیکرد اگر در اینترنت این سوال را جستجو کند به پاسخی برسد. هوا سرد بود، پس باید لباسی گرم میپوشید. مطمئنا نیاز داشت لباس راحتی انتخاب کند. آهی کشید و دستش را توی موهایش برد، موهایش کمی بلند شده بود اما برایش آزاردهنده نبود.
بالاخره بلوزی بافت و کاپشنی تیره انتخاب کرد، فکر نمیکرد کسی با کاپشن زرد یا نارنجی به شکار هیولا برود.
موقع درست کردن یقهاش متوجه شد که دستش میلرزد، هر چه به زمان رفتن نزدیک میشدند اضطراب بیشتر به تنش نیش میزد. به تصویر توی آینه نگاه کرد، باورش سخت بود؛ پسری که از تاریکی میترسید حالا داشت به شکار یک لایکن میرفت. نفسش را بیرون داد و به انعکاس خودش نگریست
: نگران نباش از پسش برمیای. آره از پسش برمیام
از توی آینه ژان را دید که دست به سینه به چهارچوب در تکیه زده بود. آن مرد برای هیولا بودن زیادی جذاب بود، بهخصوص با آن پاهای کشیده و کت چرمی که به تن داشت. ییبو پلک زد و به طرف ژان برگشت. با انگشت به سر تا پای مرد اشاره کرد
: میخوای اینجوری بیای شکار؟
ژان دستهایش را باز کرد و چرخی زد: آره مگه چیه؟
ییبو سعی کرد جوشش عصبانیت را درون خودش نادیده بگیرد
: ژان، داریم میریم شکار، کلاب که نمیریم
گوشهی لب ژان به نیشخندی بالا رفت: خب این دلیل نمیشه من خوشتیپ نباشم… کی گفته نمیشه برای شکار شیکپوش بود؟
ییبو به خودش اشاره کرد: یعنی من هم عوض کنم؟
ژان ابرویی بالا انداخت، به طرف ییبو قدم برداشت. ییبو خود نمیدانست چرا حسی شبیه اضطراب درونش پخش شد، نه از شکاری که پیش رو داشتند، بلکه از حسی که نزدیک شدن ژان به جانش میانداخت.
ژان مقابلش ایستاد، دستی به یقهی کاپشن ییبو کشید، نگاهش تیرهی پشت ییبو را لرزاند، لرزشی که از ترس نبود بلکه از شهوت و خواستن بود. نفسهای گرم ژان روی گوشش نشست
:تو هر چی بپوشی زیبا، جذاب و سکسی میشی
ییبو گلویش را صاف کرد، ژان داشت با او لاس میزد و او واقعا نمیدانست باید این تلاش پسر را نادیده بگیرد یا جواب بدهد.
نگهبان جهنم را نگریست، گوشهی لبش بالا رفت و گفت
: فعلا بهتره بریم به شکارمون برسیم
از کنار ژان رد شد و به طرف در رفت. در آن لحظه بهتر بود روی شکار تمرکز کند و فکر کردن دربارهی اینکه بالاخره باید چه رفتاری با ژان داشته باشد و چه جوابی را به شهوت خفه شدهی خود بدهد، به بعد از برگشتن موکول کند.
ژان نیشخندی زد و آرام با خود گفت
:آره فعلا شکار هیولا، بعد شکار چیزای دیگهسلام سلام جادوگر موقرمزم
خب این دوتا انگار قراره از مرحله لاس زدن ساده جلوتر برن (◠‿◕)
ممنون از دوستانی که حمایت میکنن، این بچهی مظلومم خیلی بهش بیتوجهی میشه o(╥﹏╥)oشرط ووت= 50
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن