ییبو پلک زد و به چهره آدمهای توی اتاق نگریست. البته اگر میشد اسم آن موجودات ماورایی را آدم گذاشت.
: منظورت چیه؟
چلسی لبخند بر لب پسر جوان را نگریست: گفته بودیم که وظیفه ما برگردوندن هیولاهای فراریه
ییبو سر تکان داد. در این چند روز بارها دربارهی جهنم، هیولا و شکافهای دروازه شنیده بود.
: خطرناکه؟
چلسی سر تکان داد، موهای سرخش چون شرارههای آتش روی شانهاش ریخته بود.
: نه، بیشتر میشه گفت هیجانانگیزه… من میرم آماده شم
دنیل به دنبال چلسی از اتاق بیرون رفت، صدای گفتوگویشان هر لحظه محوتر میشد. ییبو به طرف پنجره رفت. دستش را بالا برد و بخار پنجره را پاک کرد. قطرههای باران نامنظم روی زمین کوبیده میشدند و همه جا را میشستند. بی توجه به حرفهای ژان و هنری به فکر فرو رفت. گهگاهی کلماتی میشنید که مفهومشان را نمیدانست. انگار آن دو به زبانی دیگر سخن میگفتند. بی آنکه به چیری بیاندیشد بیرون را نظاره میکرد.
:ییبو من دارم میرم
برگشت و چلسی را دید که در چند قدمیاش ایستاده بود، دختر جلو آمد و دستانش را دور ییبو حلقه بست. ییبو در آغوش گرم جادوگر احساس بودن در خانه را داشت، او نیز تنگ دختر را در آغوش کشید.
: مواظب خودت باش
:نگران نباش زود برمیگردم
چلسی خود را عقب کشید، هنری دستش را به طرف ییبو دراز کرد.
: از آشناییت خوشحال شدم ییبو، دفعه بعد دوست دارم بیشتر با هم حرف بزنیم
ییبو سری تکان داد و دست هنری را فشرد، برق اشتیاق در چشمان پسر جوان میدرخشید: منم همینطور:نگران نباش اتفاقی براش نمیفته، اون قویتر از چیزیه که فکر کنی
ییبو انگشتش را روی پنجره گذاشت و به دور شدن دوستانش زیر باران خیره شد. عجیب بود، حتی اگر از قدرت و ماهیت افراد آن خانه میترسید، اما باز هم آنها را دوست خود میدانست.
به ژان که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد: دنیل هم میره؟
ژان سرش را تکان داد: نه فقط بدرقهشون میکنه
چشمان نگهبان جهنم برقی زد: دربارهی رابطه بین اون دوتا کنجکاو نیستی؟
ییبو به این حرف واکنشی نشان نداد، ژان با سر به پیکرهای که هر لحظه زیر باران دورتر میشدند، اشاره کرد.
: چلسی و دنیل رو میگم
ییبو شانهای بالا انداخت و به طرف صندلی کنار شومینه رفت. گرمای چوبهایی که در آتش میسوختند روی پایش میریخت و حسی دلپذیر بدنش را فرا میگرفت.
: اونا بارها با هم وارد رابطهی احساسی شدن و جدا شدن، تا بالاخره چلسی تصمیم گرفت همه چیز رو تموم کنه و به دنیل گفت هیچوقت عاشقش نبوده و بهتره فقط دوست بمونن، ولی خب چشمها دروغ نمیگن به خصوص چشمهایی به صداقت دنیل
ییبو در خود فرو رفت، دلش برای دنیل میسوخت، حق با ژان بود نگاه دنیل همیشه به دنبال چلسی کشیده میشد.
: بهتره درباره روابط بقیه حرف نزنیم
ژان با قدمهای بلندش به طرف پیانو رفت و پشت آن نشست: خب پس دربارهی روابط خودمون حرف بزنیم؟
ییبو از روی استیصال آهی کشید. به شعلههای آتش خیره شد و گفت: تو واقعا نگهبان جهنمی؟ بیشتر به یه پسر فضول شباهت داری
ژان نیشخندی زد: میخوای نگهبان جهنم بودن رو نشونت بدم؟
ترس از تیرهی پشت ییبو بالا خزید. آن گردنبند کاری کرده بود که فراموش کند ژان چقدر میتواند ترسناک باشد. آب دهانش را فرو خورد
: تو… تو که به خاطر حرفام منو نمیکشی؟
ژان به سر تا پای ییبو نگاه کرد: من اونقدر بیرحم نیستم که پسرای زیبایی مثل تو رو بکشم
ییبو با این حرف نگاهش را از نیشخند پسر گرفت و به زمین دوخت، زیر لب غرولندی کرد و ترجیح داد سکوت کند. ملودی زیبایی اتاق را پر کرد. ییبو سر چرخاند و به پشت ژان که در حال نواختن آهنگ بود، نگریست. تا به حال آن ملودی را نشنیده بود، حدس میزد ژان خود آن را ساخته باشد.
سرش را به صندلی تکیه داد و اجازه داد گرمای آتش و نوای موسیقی او را احاطه کند. احساس کسی را داشت که در یک شب سرد برفی کلبهای یافته باشد و به گرمای آن پناه برده باشد.
دستش را بالا برد و گردنبندش را لمس کرد، شاید آمدن به این خانه سرنوشتش بود، شاید تمام اتفاقاتی که قبل از آمدن به انگلیس برایش افتاده بود، مثل یک دومینو او را به آنجا کشانده بود. شاید هم فقط داشت دنبال بهانه میگشت تا اتفاقات چند ماه گذشته را توجیه کند.
آهنگ که تمام شد، سکوت بلافاصله توی اتاق نشست. ژان به آرامی از جایش برخاست و روی صندلی مقابل ییبو نشست. حرکاتش چنان آرام و بیصدا بود که انگار داشت در بعد دیگری اتفاق میافتاد و ییبو فقط تصویری از آن را میدید.
: اولین شبی که اینجا بودم پیانو زدی، اونموقع چلسی گفت که برای یاد گرفتن چیزای مختلف وقت زیادی داشتین. حالا معنی حرفش رو میفهمم
ژان به چهرهی آرام ییبو نگریست: وقتی این همه سال زندگی کرده باشی، چارهای جز یاد گرفتن چیزای جدید برات نمیمونه. آدم باید یه جوری خودش رو سرگرم کنه کنه تا دیوونه نشه
ییبو لب گزید، سوالی تکراری در ذهنش داشت بزرگتر میشد و همهی ذهنش را فرا گرفت.
: یعنی من واقعا؟
ژان لبخندی زد: اینکه قبولش برات سخت باشه عادیه، برای جواب دادن به این سوالت باید اینجا بمونی، حالا هم که به لطف چلسی و اون گردنبند به نظر آرومی
ییبو لب گزید و محتاطانه ژان را نگریست. ژان از آن مردهایی بود که اگر در خیابان راه میرفت سرها به طرفش میچرخید. جذاب، قد بلند و نگاهی اغواگر. اما هیچکس نمیدانست او واقعا چه کسی است. حتی یییو هم نمیدانست چند روز اول او را مردی میدید که دوست داشت شیطنت بزند و لاس بزند و حالا او را به عنوان قویترین موجود روی زمین میشناخت.
: واقعا منو نمیکشی؟
ژان آرنجش را روی زانویش گذاشت و کمی به جلو خم شد.
: ییبو دلیلی برای کشتنت ندارم، من فقط موجوداتی که انسانها رو شکار میکنن میکشم
ییبو آب دهانش را قورت داد: اگه معلوم بشه منم یکی از اون موجوداتم؟
ژان خندید: تو برای اینکه یه هیولای بدطینت باشی زیادی جذاب و زیبایی
لحظهای سکوت بینشان کش آمد. ژان به صورت ییبو که با شعلههای آتش روشن میشد خیره شد. ییبو نفسش را در سینه حبس کرد. خود از جذابیتش خبر داشت. بارها آن را شنیده بود و نگاههای خیرهی بقیه را روی خود حس کرده بود، نگاههایی که معذبش میکرد. اما نگاه ژان فرق داشت، جوری او را می،نگربست گویی که درونش را میبیند و ییبو برای اولین بار از اینکه کسی درونش را ببیند واهمهای نداشت.
: واقعا زیبایی
خون به صورت ییبو دوید، گلویش را صاف کرد و از جایش بلند شد.
: من میرم کتابخونه روی تحقیقم کار کنم
ژان با لبخند دور شدن ییبو را نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
: تو چی هستی وانگ ییبو؟ چرا باعث میشی…
کلماتش را فروخورد و سرش را تکان داد. نمیخواست افکاری که قرنها بود فراموش کرده بود دوباره سراغش بیایند.
.
.
.
چلسی با پشت دست خون کنار لبش را پاک کرد، نیشخندی زد و به لامیایی نگاه کرد که میخزید و سعی داشت از چنگال آتشهایی که هنری به طرفش روانه میکرد، فرار کند.
: خیلی خب دیگه بسه، این مبارزه داره خسته کننده میشه… میخوام قبل بسته شدن در، برگردم خونه
صدای جیغ آن نیمه مار و نیمه زن را شنید که میخواست با آن دم مار مانندش به چلسی ضربه بزند. اما قبل از برخورد با چلسی صدای فریادش از روی درد بلند شد.
: اینکه فکر کردی از پس من برمیای باعث میشه احساس کنم بهم توهین شده
دستش را بالا گرفت و زیر لب زمزمه کرد
: بچو اکستریان بمریان
نجوایش بلندتر میشد، از گوشهی چشم باز شدن دروازهای را دید. سری تکان داد و هنری توپ،های آتشینی را که از نشانههای یک اژدها بود به سمتش پرتاب کرد. لامیا در حالی که در آتش میسوخت با یک اشارهی دست چلسی به درون دروازهای که آن طرفش جهنم بود پرت شد.
به محض پرت شدن لامیا، چلسی دستش را بست و دروازه بسته شد، اما هنوز شکافی از آن باقی بود. دختر نفس عمیقی کشید و به طرف دروازه رفت، چشمانش را بست دستش را روی شکاف گذاشت و شروع کرد به خواندن ورد. باد سردی وزید و موهای دختر را در هوا تکان داد. کمکم شکاف محو شد. چلسی تلوتلوخوران چند قدمی عقب رفت ولی هنری بلافاصله او را گرفت.
: خوبی؟
سری تکان داد: خوبم
نگاه پسر روی لب خونین جادوگر چرخید: میدونم آخرش کسی که بهت صدمه میزنه خودتی نه هیچکدوم از این موجودات
چلسی چشم غرهای به پسر رفت: پام پیچ خورد
هنری با صدای بلند خندید. حق با او بود، آنقدری که هیجانزده شدن و به دنبالش لیز خوردن باعث شده بود چلسی زخمی شود هیچکدام از فراریهای جهنم زخمیاش نکرده بود.
چلسی نفس عمیقی کشید: بهتره برگردیم خونه، نمیخوام امشب هم از خونه دور باشملامیا موجودیه با بالاتنه زن و پایین تنهی مار که از نوزادان و بچههای کوچیک تغذیه میکنه
دوستان ووتای این فیک خیلی کمه. اگه دوسش ندارین بگین که وقتمو هدر ندم
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن