تیغهی آسترا هوا را به نرمیمیشکافت. ییبو آن را در هوا میچرخاند. از آن روزی که چلسی را در نزدیکی مرگ دیده بود با خود عهد بسته بود قوی شود؛ مطمئن بود آنقدر قوی نخواهد بود که بتواند از آن سه نفر محافظت کند اما حداقل میتوانست باری بر دوششان نباشد.
ذهنش در جهتهای مختلف در حال پرواز بود. باید، به توصیهی بقیه، با این سلاحی که در دست داشت دوست شود. اگر میخواست قوی شود باید پیوندی با آسترا میبست تا در مواقع خطر به کمکش بیاید. جان و چلسی به شکار رفته بودند و از وقتی او دربارهی آن آورندهی مرگی که از استخوانهای لیلیث ساخته شده بود، باخبر شده بود با هر اسمیکه از شکار میآمد تسلیم ترس میشد. ترسش دیگر از موجودات دهشتناک و تاریکی نبود، اینبار ترسی از جنس از دست دادن حس میکرد. زندگیاش چنان پر از آن عمارت و آدمهایش شده بود که حس میکرد از ابتدای زندگی در کنارشان زندگی کرده است.
اما در پس تمام این افکار آشفته، زمزمهای میشنید که اسمش را صدا میزد. نجوایی که همراه با باد در میان شاخههای درختان میپیچید و او را صدا میزد. دست و پا میزد تا وسوسهی دنبال کردن صدا را کنار بزند. اما این صدا به درونش نفوذ میکرد و مقاومتش را در هم میشکست. آسترا در دستانش میلرزید. صدا هر لحظه در گوشش قوی تر میشد و تلاش او برای نادیده گرفتنش کمتر میشد.
میدانست نباید بهاین صدا پاسخ دهد، آن هم صدایی که از ضلع شرقی باغ میآمد. حتما چیزی مخوف داشت او را به آنجا میکشاند، اما بدنش از مغزش فرمان نمیگرفت. انگار که پاهایش برای او نبود، از درون فریاد میزد که بیاستد اما آن صدا دیوانهکننده بود، کمکم حتی ذهنش هم تسلیم شد. تا بهحال کامل ضلع شرقی را ندیده بود پس با دیدن تکهای از زمین آنجا که انگار سوخته بود، از حرکت ایستاد.
زمزمه تمام شده بود و او خود را مقابل دایرهای میدید که هیچ اثری از زندگی در آن نبود. حیات از آنجا مکیده شده بود و این مرگ خالص ییبو را از خلسهی صدای توی ذهنش بیرون انداخت. صدای شکسته شدن چوبهای ترد و کوچک زیر سنگینی قدمینظرش را جلب کرد.
دیانا با نیشخندی که تیرهی پشت پسر را میلرزاند، آنجا ایستاده بود. سایهی خشم صورت ییبو را پوشاند. آن دختر هزاران سال به چلسی صدمه زده بود. نفرت درونش جوشید و وجودش را فرا گرفت.
:تو… تو ازش چی میخوای؟ چرا دست از آزارش بر نمیداری؟
دیانا با صدای بلندی خندید، خندهاش شبیه خرخر کردن حیوانی وحشی بود. ییبو بهیاد آورد آن دختر یک وندیگو است، موجودی که از گوشت انسان تغذیه میکند.
: وقتی از کسی متنفر میشی سخته از نفرتت دست بکشی
ییبو دست مشت کرد: هزاران سال نفرت؟
دیانا دندانهایش را روی هم فشرد. صورتش انعکاسی بود از چیزی که درونش حس میکرد.
:اون لیاقت خوشبختی رو نداره، اون لیاقت عشق الکساندر رو نداشت، لیاقت بهشتی رو که بهش وعده داده شده نداره . اون لیاقت چیزایی رو که آرزوی من بود، نداره
ییبو در عمرش کسی را ندیده بود که چنین غرق نفرت باشد. نفرتی که تمام زندگی چلسی را در رنجی پایان ناپذیر فرو برده بود. قدمیجلو برداشت تا به آن دختر برسد و انتقام رنج چلسی را بگیرد. پایش را درون دایره گذاشت.
آن را حس کرد، درست لحظهای که پایش را درون آن زمین مرده گذاشت موجی از نیرویی عجیب او را فرا گرفت. نفس در سینهاش حبس شد، روی زانویش افتاد، به گلویش چنگ زد تا شاید بتواند نفس بکشد، اما چون ماهیای جدا مانده از آب فقط دهانش را باز و بسته میکرد. دردی حس نمیکرد اما چیزی آزاردهنده درونش خزید. چشم بست و چیزی شبیه باران تصاویری مبهم را حس کرد.
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن