به زحمت چشم باز کرد، همه چیز در اطرافش گنگ بود. صدایی جز زنگی ممتد در گوشش نمیشنید. خون از پیشانی شکافتهاش شتک میزد بیرون. خواست تکان بخورد اما بدنش از درد نالید. کم کم ذهنش به کار افتاد و یادش آمد کجاست. همراه چلسی به شکار آمده بود. صورتش از درد در هم رفت و افکارش دوباره از او گریختند.
پلکهایش سنگین شد، کاش میتوانست تا ابد در آنجا بخوابد. بدنش دیگر او را یاری نمیکرد. از پس زنگی که هنوز در گوشش میزد، صدایی شنید
: ییبو، ییبو بیدار شو… به صدام گوش کن و چشم باز کن
انگار که تک تک سلولهای بدنش میخواستند به آن صدا جواب دهند. چشم گشود و مقدار زیادی از هوای اطرافش را بلعید. دست چلسی را روی پیشانیاش احساس کرد و کلماتی را که زمزمه میکرد، شنید
: ژه نو خواو بو
درد نداشت، انگار که از همان ابتدا هم دردی حس نکرده بود، به چلسی نگریست و لبخند کم رمقش و نگاه پریشانش را دید. در جواب لبخندی زد، میدانست دختر تا چه اندازه نگرانش است و از اینکه در این شکار چیزی جز نگرانی به او نداده بود ناراحت بود. به کمک دختر از جایش برخاست.
همه چیز به یکباره به سمتش هجوم آورد. درون غاری بودند که همه جایش استخوانهای آدم به چشم میخورد. بوی تعفن باعث میشد شکم ییبو به هم بخورد، از اینکه قبل شکار چیزی نخورده بود خوشحال بود. آنها در جزیرهی کرت بودند و داشتند با مینوتار میجنگیدند. مگر قرار نبود او یک افسانه باشد؟ مینوتار موجودی که بیشتر شبیه یک گاو بود تا انسان. وقتی این افسانه را در کتابخانهی بزرگ عمارت خوانده بود آن را درک نکرده بود چهطور ملکه پاسیفائه عاشق یک گاو نر شده بود و خود را به او تقدیم کرده بود؟ اما یعنی این موجود هم از مخلوقات لیلیث بود؟
:ییبو!
با صدای چلسی بار دیگر به خود آمد. چلسی نفس نفس میزد و آن مینوتار داشت نزدیک میشدند. از گوشهی چشم حرکت چیزی-غیر از آن موجود وحشتناک را که صدها جوان آتنی طعمهاش بودند- دید. چشمانش گشاد شد، خودش بود دیانا، آن دختری که زخمی عمیق بر روح چلسی زده بود. خشم او را در آغوش کشید خواست به طرف دختر برود اما صدای چلسی او را متوقف کرد.
: اون برای منه، خودم به وقتش میکشمش
حق با چلسی بود، این انتقام برای او بود، سری تکان داد. سر چرخاند و سلاحش را گوشهای دید. به طرفش دوید و آن را از روی زمین برداشت. نگاهش را به چلسی داد که داشت زیر لب ورد میخواند و دروازهی جهنم را باز میکرد. چیزی در نظر ییبو درست نبود. دروازه به قدرتی که قبلا دیده بود نبود، نه! در واقع چلسی مثل همیشه نبود. باید به او کمک میکرد. دست میلرزید، مینوتار موجودی نبود که او بتواند شکستش دهد، اما اگر تسئوس در افسانهها او را مغلوب کرده بود پس ییبو هم میتوانست در واقعیت او را نابود کند.
دستش را روی دکمهی سلاحش فشار داد اما تیغهها بیرون نیامدند، با تعجب به آن نگریست. خبری از تیغههای دو طرفه نبود انگار که یک تکه آهن در دست گرفته بود. چندبار دیگر امتحان کرد اما فایدهای نداشت. نگاهی به چلسی انداخت، دختر پاهایش را محکم روی زمین فشار میداد تا با نیروی مینوتار به عقب پرت نشود.
: اکسترا بچو آرینوس
صدای دختر لحظهای بلند و لحظهای ضعیف میشد. با یک دست سعی در باز نگه داشتن دروازه داشت و با یک دست نیرویی را به مینوتار وارد میکرد تا او را عقب براند.
ییبو دوباره دستش را روی سلاحش کشید و لب زد
:آسترا لطفا، لطفا کمکم کن
یک جادوگر کنارش داشت ولی آن لحظه حس کرد آسترا هم یک جادو است. انگار که شمشیر استیصالش را احساس کرده بود. میترسید، اما اجازه نمیداد این ترس باعث شود چلسی صدمه ببیند. نفس عمیقی کشید و به طرف میناتور دوید. احتمالا قرار بود بمیرد، ولی حداقل شجاعانه میمرد. حسرتی در زندگی نداشت فقط کاش وقت بیشتری با آن سه نفر گذرانده بود و ژان را بیشتر بوسیده بود. چشمانش از این فکر باز شد. به مقابلش نگاه کرد. مینوتار با آن سر شبیه گاو و چشمان سرخ او را مینگریست. آسترا تا نیمه وارد شکم آن موجود شده بود. دستی مینوتار را عقب کشید و به درون دروازه پرت کرد.
ییبو و چلسی دیانا را دیدند که مینوتار را قبل از اینکه بمیرد پیش لیلیث فرستاده بود. ظاهرا لیلیث ترجیح میداد هیولاهایش را کنار خود در جهنم داشته باشد تا اینکه آنها را کاملا از دست دهد.
دروازه بسته شد، دیانا نیشخندی که در نظر ییبو بسیار زشت بود بر لب داشت.
: دوباره همدیگه رو میبینیم
نگاهی به چلسی انداخت و گفت: شاید هم نه
ییبو خواست قدمی بردارد، اما دیگر خبری از آن وندیگوی پست فطرت نبود. انگار که از اول هم آنجا، مقابلشان نایستاده بود.
ییبو به طرف چلسی چرخید، در تمام این چندماهی که با آنها زندگی کرده بود دختر را چنین پر از زخم و خونآلود ندیده بود. خودش هیچ دردی نداشت، چلسی همهی زخمهایش را خوب کرده بود. اما هنوز لباسها و صورتش خونی بود.
: خوبی؟
چلسی لبخندی زد و سری تکان داد. ییبو میدانست آن سه نفر جاودانهاند و این زخمها چلسی را از پا درنمیآورد. دست دراز کرد و انگشتانش را در انگشتان دختر قفل کرد. چلسی نفس لرزانی کشید و زیر لب وردی خواند تا دروازهای به سمت عمارت باز کند.
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن