part 13

320 131 44
                                    

با هر حرکت عقربه‌ی ساعت، تردید ییبو بیشتر می‌شد. باید در آن خانه‌ی تقریبا جن‌زده می‌ماند یا می‌رفت و منتظر می‌ماند دیانا سراغش بیاید؟ اصلا آن دختر واقعا دنبالش می‌رفت؟
بین ماندن و ریسک کردن گیر افتاده بود، شاید اگر همه‌ی اهالی خانه مثل دنیل بودند آنقدر نمی‌ترسید. حس پروانه‌ای داشت که توی تار عنکبوتی گیر افتاده بود. از جایش برخاست. ترسیدن و ماندن توی تختش هیچ کمکی نمی‌کرد.
تردید و ترس را کمی از خود دور کرد و از اتاقش بیرون رفت. حالا که واقعیت آن خانه را می‌دانست همه چیز به نظرش عجیب می‌آمد.
در راهروی طولانی طبقه‌ی دوم قدم بر می‌داشت، از جلوی چند در بسته گذشت.  همه جا پر از پرتره بود،  پرتره‌هایی که ییبو تا دیروز فکر می‌کرد با ذوق سلیقه افراد خانه را در دوره‌های زمانی مختلف تصور کرده اما حالا می‌دانست آن پرتره‌ها واقعا دذثر آن دوران به تصویر کشیده شده است. کاغذ دیواری سبز با طرح پیچک کمی از بی‌روحی پرتره‌های آویزون روی دیوار کم می‌کرد. مقابل هر پرتره لحظه‌ای درنگ می‌کرد.
در یکی از پرتره‌ها لباس‌هایی شبیه فیلم‌های درباره قرن‌های هفده یا هجده پوشیده بودند. چلسی با موهای سرخ بیگودی زده روی صندلی نشسته بود و دنیل و ژان دو طرف صندلی‌اش ایستاده بودند.
در یکی از تابلوها لباس‌های درخشان دهه بیست را پوشیده بودند. جزئیاتی را می‌دید که تاکنون توجه نکرده بود، مثل عکسی سیاه و سفید که چلسی را مقابل برج ایفل نشان داده بود. عکس‌هایی که از آن‌ها  کنار اهرام مصر، مجسمه‌ی آزادی و روی دیوار بزرگ چین به چشم می‌خورد. نمی‌فهمید چطور در این چند روز متوجه آن‌ها نشده بود؟ سرش را تکان داد، احتمالا چلسی و جادوگری‌هایش آن‌ها را از چشمش پنهان کرده بود.
خانه ساکت بود، لوستر کریستالی آویزان از سقف، شبیه روحی بود که در هوا آویزان مانده بود. فکری از ذهنش گذشت. خدمتکارهای آن خانه هم موجوداتی فراطبیعی بودند؟ صدای باز شدن در فضا را پر کرد. برگشت، نفس در سینه‌اش حبس شد. ژان از اتاق غذاخوری بیرون آمد، چهره‌اش سرد بود و نمی‌شد هیچ احساسی را در آن خواند. به محض دیدن ییبو لبخندی روی لبش نشست.
: ییبو… بالاخره بیدار شدی؟
ییبو آب دهانش را قورت داد، پسری که به طرفش می‌آمد کسی بود که به درازای عمر بشریت زندگی کرده بود، اولین هیولا، زاده‌ی لیلیث. خواست قدمی بردارد، اما خاطره‌ی ترسی که ژان نشانش داده بود پاهاش را به زمین قفل کرده بود.
ژان می‌توانست انعکاس ترسی که پسر را فلج کرده بود، در چشمانش ببیند. دستش را دور گردن ییبو انداخت.
:حالت چطوره؟
بدن ییبو به سختی مجسمه‌های مرمری که همه جای عمارت به چشم می‌خورد، شده بود. ژان ییبو را به دنبال خود به طرف اتاق غذاخوری کشاند.
: اگه پایین نمی‌اومدی احتمالا چلسی سرمو توی سینی برات می‌فرستاد. اون دختر اصلا انعطاف نداره، برای همینه همیشه سینگل بوده
ییبو می‌خواست بپرسد چه کسی حاضر است با یک جادوگر که دوست صمیمی ایلینگ لائوزو است، رابطه‌ای عاشقانه داشته باشد ولی هیچ نگفت، شاید یک موجود ترسناک دیگر مایل به این کار می‌شد.
:نگو که ازم می‌ترسی؟!
واقعا شیائو ژان از اینکه ییبو از او می‌ترسید، تعجب کرده بود! هر انسان عاقلی از آن مرد می‌ترسید. ژان آهی کشید و ییبو گرمای نفس‌هایش را روی صورت خود حس کرد.
: می‌تونی فکر کنی وارد سریال خاطرات خوناشام شدی و با یه موجود جذاب آشنا شدی، البته که من از همه‌ی اون خوناشاما جذاب‌ترم
منطق ژان برای آرام کردن ییبو واقعا بی‌مثال بود، همین مانده بود که به او پیشنهاد دهد مانند سریال‌های فانتزی عاشق این موجود قدرتمند شود.
وارد اتاق که شدند، چلسی از روی صندلی‌اش بلند شد و با دستانی باز به طرفش آمد.
: ییبو… بهتری؟
باید آغوش یک جادوگرا می‌پذیرفت یا چسبیده به بدن هیولای اول می‌ماند؟
:من…
چلسی مقابلش ایستاد، چشم غره‌ای به ژان رفت.
: ژان چیکارش کردی؟ صورتش عین گچ سفید شده
از بازوی ییبو گرفت و او را به طرف میز کشاند، ییبو از خدا ممنون بود که روی صندلی کنار دنیل نشست. حداقل آن پسر می‌توانست کمی آرامش کند.
دنیل لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی ییبو گذاشت.
: محض رضای خدا، اگه نمی‌خواین بیشتر از این بترسه یک کم درست رفتار کنین
قبل از اینکه صدای اعتراض بقیه بلند شود، خدمتکارها با ظرف‌های غذاها وارد شدند. مردمک لرزان ییبو روی صورت تک تک آن‌ها چرخید. چلسی لبخند زد.
: نترس همه‌ی اونا از موجودات روشنایی هست، یه چیزی شبیه پری‌های مهربون توی قصه‌ها

تقریبا چند دقیقه‌ی اول در سکوت گذشت، ییبو هنوز مطمئن از شوک همه چیز درآمده باشد. با اینکه دنیل به بهانه‌هتی مختلف لمسش می‌کرد و آرامش را بهش هدیه می‌داد. احتمالا آن الف مجبور بود تا زمانی که ییبو بتواند از آن‌ عمارت بیرون برود، این‌کارش را ادامه می‌داد.
: خب ییبو سوالی نداری؟
ییبو به ژان که با ابرویی بالا انداخته به او خیره شده بود، انداخت. سوال؟ هزاران سوال در ذهن داشت. مهم نبود دنیل یا بقیه چقدر برایش داستان تعریف کرده بودند، او هنوز هم مطمئن نبود به جواب همه‌ی سوال‌هایش رسیده باشد.
:حالا چی می‌شه؟
چلسی لبخندی زد، خود نمی‌دانست دلیل آن همه حس مسئولیتش نسبت به ییبو چه بود؟ انگار مادری بود که فرزند گمشده‌ی خود را پیدا کرده است. البته که او هیچ‌وقت فرزندی به دنیا نیاورده بود.
: خب فکر کنم قبلا هم اشاره کردم، بخاطر اینکه دروازه توی جاهای مختلفی ترک برداشته ما باید مانع بیرون اومدن موجودات تاریکی بشیم، گاهی از بین‌شون می‌بریم و گاهی هم برشون می‌گردونیم به جهنم. البته نگران نباش قرار نیست اتفاقی برات بیفته، ما اینجا مراقبتیم
هیچ‌کدام از آن حرف‌ها قوت قلبی برای ییبو نبود. شکار موجودات تاریکی؟ حداقل از او نمی‌خواستند همراهی‌شان کند. ساعت بزرگ خانه هشت بار به صدا درآمد و صدایش در تمام عمارت پیچید. حالا حتی آن صدا هم به نظر ییبو ترسناک می‌آمد. تمام صداهای آن عمارت عجیب و وهم‌انگیر به گوش ییبو می‌نشست. چلسی که انگار چیز تازه‌ای یادش آمده باشد، با هیجان گفت.
: می‌دونی ما یه جورایی کارمون شبیه سریال سوپرنچراله
وقتی گیجی را در چهره‌ی یییو دید، حیرت‌زده گفت
: ندیدی؟ چطور ندیدی؟ باید حتما ببینیش اون پسرا خیلی خوش‌قیافه بودن
دنیل زیر لب غرولندی کرد: معیارش برای دوست داشتن هر چیزی همینه
ییبو تلاشی بی‌فرجام برای نشاندن لبخند کرد: من خیلی چیزای ترسناک نمی‌بینم
: ییبو فقط خاطرات خوناشام دیده اخه از الایژا خوشش میاد.
لبخندی معنادار روی لب چلسی نشست. لب گزید و کمی به جلو خم شد.
: ییبوی عزیزم، ما اصلا درباره گرایش کسی قضاوت نمی‌کنیم. دنیل استریته، من پنم و ژانم هر چی ببینه می‌کنه
چشمهای ییبو از این حرف زدن چلسی گشاد شد. چطور می‌توانست به شناخت از اعضای این خانه برسد وقتی هر لحظه رفتارشان تغییر می‌کرد. صدای اعتراض ژان و حاضرجوابی چلسی بلند شد. ییبو با خود اندیشید، آیا واقعا این موجودات عجیب و غریب همان کسانی بودند که آن همه قدرتمند بودند؟ کسلنی که قرار بود انسان‌ها را از دست لیلیث و افرادش نجات دهند؟

سلام سلام  جادوگر موقرمزم
همونطور که قول داده بودم از این بعد بیشتر هارت بیت و هل رو آپ می‌کنن.
البته حواسم هست هل رو دوست ندارین😭😭😭
مرسی از کسایی که ووت می‌دن

hellWhere stories live. Discover now