نور خورشید روی صورتش پخش شده بود و آنقدر آنجا ماند تا پلکهایش را باز کرد. کش و قوسی به بدنش داد. مثل تمام صبحهای چند ماه گذشته به اتفاقاتی که از سر گذرانده بود فکر کرد، سرش را چرخاند و کنارش را خالی دید. احتمالا ژان صبح زود بیدار شده بود. سرش را به طرف ساعت کنار تختش کج کرد، ساعت از ۹ گذشته بود.
از جایش بلند شد، هوا گرمای مطلوبی داشت، کمی جلوی پنجره و مقابل نور ایستاد. از آن بالا که نگاه میکرد اطراف عمارت و جنگلی که تا دوردستها کشیده شده بود زیباتر به نظر میرسید. آدم اصلا فکرش را هم نمیکرد که آن اطراف موجوداتی از جنس ترس و تاریکی در پشت دروازهای زندانی شدهاند. موجوداتی که اگر میایستادی و گوش میکردی شاید میتوانستی صدای کوبش مشتهایشان بر دروازه را بشنوی.
بعد از اینکه دوش گرفت، به جای سالن غذاخوری به طرف اتاق چلسی رفت. در باز بود و از لای آن میتوانست دختر را ببیند.
جادوگر خیره شده بود به پنجره و نور روی صورتش میتابید. ییبو لحظهای ایستاد و او را تماشا کرد. چیزی درونش او را وادار میکرد که مراقب این دختر باشد، همان حسی که مطمئن بود چلسی به او دارد. انگار واقعا حس مادر و فرزندی بینشان در جریان بود.
چلسی سر چرخاند و به او نگریست. لبخند زد، از همان لبخندهایی که وقتی از درون شکستهای میزنی تا وانمود کنی حالت خوب است. دستش را به طرف ییبو دراز کرد.
:بیا تو
پسر وارد اتاق شد. همان فکری از ذهنش گذشت که موقع اولین حضورش در این اتاق داشت؛ اینجا شبیه اتاق یک جادوگر نبود.
روی تخت کنار دختر نشست، بلافاصله تن چلسی را میان بازوانش کشید و سرش را به شانهاش تکیه داد. نفس عمیقی کشید، دختر بوی اسطوخودوس میداد. شاید برای آرام شدن از این گیاه استفاده کرده بود. لغزیدن دستهای چلسی را توی موهایش حس کرد.
: همه چیز بر میگرده به ۲۵۰۰ سال پیش
ییبو میدانست قرار است دلیل حال شب پیش چلسی را بشنود. در آغوش دختر ماند و اجازه داد چلسی در حالی که موهایش را نوازش میکرد داستان زندگیاش را برایش تعریف کند.
: اون موقع یک جادوگر با زندگی معمولی بودم. هیچ کسی از قدرتم خبر نداشت، جز الکساندر. اون… اون همسرم بود. ما یک زندگی معمولی داشتیم اون شکارچی بود و منم گاهی با گیاهان دارویی بقیه رو درمان میکردم ولی از قدرتم استفاده نمیکردم چون میترسیدم. اگه بقیه میفهمیدن زندگی من، دنیل و میشل به خطر میافتاد. میشل پسر کوچولوی پنج سالم بود
بغض به گلوی ییبو فشار میآورد. داشت داستانی تز ۲۵۰۰ سال پیش میشنوید اما غمی که در صدای چلسی موج میزد عجیب تازه بود.
: اون موقع یک بهترین دوست داشتم… اسمش دیانا بود. اون فهمیده بود من جادوگرم و بهم پیشنهاد داد با لیلیث همکاری کنیم. من قبول نکردم، زندگی و خانوادهم رو دوست داشتم. گفت لیلیث بهمون زندگی جاودانه میده ولی بازم قبول نکردم. ولی یک روز که به خونه رفتم دیدمشون
بغض چلسی شکست و اشکهایش روی صورتش لغزیدند و روی موهای ییبو نشستند.
: جسد الکساندر و پسر کوچولوم… اونا مرده بودن، هر کاری کردم که زندهشون کنم ولی نتونستم. دیانا گفت لیلیث میتونه اینکار رو کنه فقط کافی بود صد سال بهش خدمت میکردم. منم اینکار رو کردم ولی بعدش… بعدش فهمیدم دروغ گفتن. دیانا خودش اونارو کشته بود تا من رو وارد ارتش لیلیث کنه
دختر سکوت کرد، هر دو در آغوش هم اشک میریختند و شانههای هم را خیس میکردند. قلب ییبو از این غمی که دختر هزاران سال به دوش کشیده بود به درد میآمد.
: ۲۵۰۰ سال پیش دقیقا توی همین تاریخ بود که اونارو از دست دادم، شبی که پسر کوچولوم رو غرق خون پیدا کرم و شبی که عشق زندگیام برای همیشه ازم گرفته شد
حلقهی دستان ییبو دور دختر تنگتر شد.
: اونا تاوانش رو میدن… بهت قول میدم تاوانش رو میدن
.
.
.
احساس خستگی میکرد، جسمش نه اما روحش خسته بود از قساوت دنیا. سرش را پایین انداخته بود و از پلهها پایین میرفت. این خانه رازهای زیادی داشت اما چرا تمام رازهای اهالی پر بود از رنج؟ رنجی که هزاران سال به دوش کشیده بودند.
:ییبو
سرش را بالا آورد و چشمان اشکبارش را به مرد مقابلش دوخت. ژان آهی کشید.
: بهت گفت؟
ییبو سر تکان داد، پلههای باقی مانده را پایین رفت و مقابل ژان ایستاد. حالا میفهمید چرا شب پیش ژان را چنین انسانی دیده بود، او هم سالها این بار را همراه چلسی به دوش کشیده بود.
: این عادلانه نیست
ژان سرش را تکان داد، دستش را روی شانهی پسر گذاشت و او را به آغوش خود کشید. او هیولای اول بود، پسر لیلیث؛ اما چرا آغوشش چنین بوی امنیت و آرامش داشت؟
ییبو پیشانی خود را به شانهی ژان تکیه داد. لحظهای در سکوت ماندند و اجازه دادند قلبهای شکسته از رنج دوستشان کمی آرام گیرند.
: میخوام نابودشون کنم، میخوام اون دخترهی هرزه و لیلیث رو نابود کنم… میدونم مادرته ولی میخوام سر به تنش نباشه
ژان دستانش را به دور پسر حلقه کرد. کاش میتوانست تا انتهای دنیا او را در آغوش بکشد.
: بهخاطر چلسی، دنیل و تو حاضرم لیلیث رو با دستای خودم بکشم
ییبو کمی سرش را عقب کشید و به ژان نگریست. آب دهانش را فروخورد، چهرهی پسر بزرگتر جدی بود اما او نمیترسید، نمیدانست کی ترسش را از ژان کنار گذاشته بود شاید از اولین بوسهشان!
: تو حاضری لیلیث رو بهخلطر هر مهمونی که به این خونه میاد نابود کنی؟
گوشهی لب ژان بالا رفت، دستی به موهای ییبو کشید.
: نه… تو خاصی
چیزی درون ییبو فروریخت. نمیتوانست به چشمان ژان بنگرد، میدانست صدای قلبش حتما به گوش پسر میرسد.
: خب درسته… من یک موجودی هستم که مهر و موم شدم
ژان خندید، خندهاش ارتعاشی در قلب ییبو به راه میانداخت.
: اشتباه نکن، تو انسان باشی یا هر موجود دیگهای فرقی نداره. تو برای من خاصی
ییبو هوای اطرافش را بلعید تا بتواند نفس بکشد. جرئت نداشت بپرسد چرا؟ هنوز آنقدر شجاع نشده بود که بخواهد به احتمالها فکر کند. احساساتش را پشت نقاب شیطنت پنهان کرد.
: اینارو میگی که دوباره منو ببوسی؟
ژان چشمکی زد: لو رفتم
ییبو همزمان که دستهای ژان را از دورش باز میکرد در گوش ژان زمزمه کرد
: ولی باید قبلش از مامان جادوگرم اجازه بگیری
قدمی عقب برداشت و با دیدن صورت متعجب و ناراضی ژان خندید. به پسر پشت کرد و با قلبی که مثل پروانهای بیقرار در سینه میکوبید از آنجا دور شد. نمیدانست چه چیزی قلبش را چنین به تب و تاب میاندازد اما مطمئن بود اگر ژان به آن نگاهها و رفتارش ادامه دهد شاید قلبش را ببازد.
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن