همراه چلسی از پله های بلند عمارت بالا رفت. خدمتکار در حالی که پشت سرشان قدم بر می داشت چمدان ییبو را حمل می کرد.
موهای قرمز دختر پشت سرش تکان می خورد. ییبو نگاهش را از تاب موهای دختر گرفت و به پرتره های آویزان از دیوار داد، بیشتر از همه تصویر چلسی، ژان و دنیل به چشم می خورد. گویی که لباس های دوره های مختلف را پوشیده بودند و یک نقاش معروف آن ها را کشیده بود.
: هانگنگ حالش چطوره؟
ییبو دستپاچه از این سوال ناگهانی جواب داد : خوبه، استاد داره روی پروژه ی فرودگاه جدید توی شانگهای کار می کنه
از راهروهای دراز و پیچ در پیچ گذشتند، تا به اتاقی رسیدند.
: اینجا اتاقته، شام دو ساعت دیگه آماده میشه یه نفر رو می فرستم دنبالت
چلسی نیشخندی زد : تا بخوای بهش عادت کنی کمی طول می کشه
ییبو لبخندی از روی ادب زد : ممنون خانم چلسی
اخمی روی صورت دختر نشست : چلسی... خانم و آقا نداریم اون دو تا دیوونه ی پایین هم بهشون نگی آقا فکر می کنن خیلی محترمنییبو به اتاقش نگاه کرد، احساس می کرد وسط اتاق یکی از ومپایرهای توی فیلم ها ایستاده است. یاد فیلم دراکولا برام استوکرز افتاد که به اجبار یکی از اساتیدش مجبور شده بود نگاه کند و از ترس چیز زیادی نفهمیده بود. بدنش لرزید، یادآوری صحنه های فیلم آن هم در هوای مه آلود خانه ای آنچنینی اصلا به نفعش نبود.
روی تخت نشست. دستی روی روتختی سبز کشید.
: چه اشرافی
آهی کشید، آرنجش را به زانویش تکیه داد. هنوز هم تردید داشت، اما دیگر دیر شده بود او حالا آنجا بود و باید کاری را که برایش آماده بود تمام می کرد.
هم پایان نامه اش را تمام می کرد و هم همه ی اتفاقاتی که او را تشویق به فرار کرده بود فراموش کند.
روی تخت دراز کشید. پلک هایش سنگین شد، خسته ی راه بود و اجازه داد خواب او را با خود ببرد.
با صدای در بیدار شد. حتی نفهمید چند ساعت خوابیده است. به ساعت قدیمی اش که یادگار پدربزرگش بود نگاه کرد. نزدیک دو ساعت خوابیده بود، حتی لباس هایش را هم عوض نکرده بود. سلانه سلانه به طرف در رفت.
دختر جوانی که لباس پیشخدمت ها را پوشیده بود مقابلش ایستاده بود. هنوز انگلیسی ها از این لباس ها تن خدمتکارهایشان می کردند؟
: خانم چلسی گفتن تا اتاق غذاخوری همراهیتون کنم
ییبو کمی این پا و آن پا کرد
: میشه 10 دقیقه بهم وقت بدین لباسم رو عوض کنم؟
دختر چند قدم عقب رفت : البتهییبو با عجله اولین لباسی را که به دستش آمد از چمدانش بیرون کشید و پوشید. تی شرت سیاه و جین ساده ای به تن کرد و به طرف خدمتکاری که تمام مدت با صبوری منتظرش مانده بود، رفت.
:ببخشید طول کشید
خدمتکار چیزی نگفت و به راه افتاد. ییبو از اینکه خدمتکارها اینجا کم حرفند خوشحال بود. تا به اتاق غذا خوری رسیدند با دست موهایش را مرتب کرد.
به محض باز شدن در از انتخاب لباس هایش پشیمان شد، محض رضای خدا، چه کسی برای یک شام ساده کت و شلوار و لباس شب می پوشد؟
YOU ARE READING
hell
Fanfictionییبو برای انجام پایان نامه ش به انگلیس میاد و به پیشنهاد استادش به یک خونه بزرگ می ره. ولی اگه ساکنین این خونه فقط چند تا آدم عادی نباشن چی؟ ییبو ممکنه با ماجراهایی روبرو بشه که اصلا فکرش رو هم نمی کنه... ماجراهایی افسانه ای و کهن