Part 3⛓

8.8K 1.1K 142
                                    


تیشرت مارک سفید و شلوار جین زاپ دار مشکیش رو پوشید و کت چرم گرون قیمتش رو روی دستش انداخت، جلوی آینه ایستاد و موهاش رو سمت بالا حالت داد. متنفر بود از این که چتری هاش توی چشم هاش می ریختن فقط بخاطر هوسوک هیونگش می ذاشت که این حالتی باشن چون اون عاشق چتری هاش بود و همیشه به موهاش دست می زد.
با یادآوری برادرش و دلیل ویلچر نشین شدنش اخم کرد و نگاهش تیره شد. کتش رو پوشید، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت. عمارت عجیب توی سکوت فرو رفته بود!
به سمت ماشین اسپرت گرون قیمت مشکی قدم برداشت. در صندلی عقب رو باز کرد. با دیدن ویکتور پوزخند زد. سوار شد و در رو بست.

- جرج حرکت کن
با اون صدای بمش دستور داد، راننده کلاهش رو پایین تر کشید و
بی حرف ماشین رو به حرکت درآورد. اما جونگوک در واقع به عالم و آدم مشکوک بود با چشم های ریز شده به راننده ی مرموز خیره شد. اون پسر چرا باید صورتش رو ازش مخفی می کرد؟!
نفس عمیق کشید و به نیم رخ جذاب گرگ کنارش چشم دوخت و پرسید:
- کجا می ریم؟
و ویکتور بدون نگاه کردن بهش پاسخ داد:
- وقتی رسیدیم خودت متوجه می شی!
جونگوک کلافه دستش رو مشت کرد و زبونش رو توی دهنش چرخوند و با تن صدای کنترل شده ای گفت:
- می خوام الان متوجه بشم، کیم!

ویکتور برگشت و با برگشتنش باعث شد نوری که به گوشواره ی
نقره ای رنگش برخورد کرد چشم های جونگوک رو بزنه! پسر کوچیکتر چشم هاش رو جمع کرد و تک تک اجزای صورت ویکتور رو از نظر گذروند. اخم روی پیشونیش باعث شده بود گوشه ی ابروهاش کمی بالا برن، خط ریزی که بین ابروهاش افتاده بود یا خط فکش واقعا جذاب بود. چشم هاش بنظر حالا روشن تر می اومد. گاهی
نمی تونست تشخیص بده که رنگشون طوسی، آبی یا سبزه! اون
تکه های یخ خوش رنگ درست مثل چشم های یک گرگ بودن مثل باطنش...!
شاید اگه به اون صورت زیبا نگاه می کردی تنها اسمی که می تونستی براش بذاری«معصومانه !»بود. بخاطر چشم هایی که به رنگ دریا بودن و برقشون که انگار برق اشک بود. شاید هم برق شیطانی، با ظاهرش می تونست گول بزنه و حتی گرفتار کنه!
همچنان هر دو با نگاه های برنده ای به هم دیگه خیره نگاه می کردن
ویکتور طبق عادت سرش رو کمی بالا برد، اخمش کمرنگ تر شد و گفت:

- مثل گذشته لجبازی!
و جونگوک نفس عمیق و کلافه ای کشید و نگاهش رو از اون چشم ها گرفت. پای راستش رو عصبی تکون می داد، با لحن به ظاهر آرومی زمزمه کرد:
- نمی دونم راجع به چی حرف می زنی!
و کمی بعد لحن و صدای جدی و آروم کیم ویکتور رو شنید که گفت:
- بالاخره به یاد میاری
زیر چشمی بهش نگاه کرد. جدیت عجیبی که تو رفتار و صورتش بود باعث می شد طرف مقابل ناخودآگاه استرس بگیره، اون مرد چشم آبی یه جورایی انرژی عجیبی داشت.
تمام طول راه تو سکوت سپری شد. حتی صدای نفس کشیدن هیچکدومشون هم نمی اومد. جونگوک سعی داشت تمام راه های فرعی و خیابون ها رو تک به تک به خاطر بسپاره.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now