Part 13⛓

6.6K 797 185
                                    

هنوز هم داشتن قدم می زدن، قدم های ویکتور تند و عصبی برداشته می شد این رو به راحتی می شد تشخیص داد. دو طرفشون پر بود از درخت، بارش شکوفه های گیلاس و بوی عطرشون چیزی از بهشت کم نداشت! روی شاخه ی درخت ها پر بود از چراغ های نئونی رنگی، راهشون به طرز زیبایی روشن شده بود. جونگوک عطر  شکوفه ها رو عمیق نفس کشید و به ریه هاش جون تازه بخشید. دیگه بهشت چی می تونست باشه؟
کف دستش رو بالا گرفت، یک گلبرگ نرم صورتی رنگ به زیبایی کف دستش نشست. با یادآوری شعری که همیشه مادرش راجع به بارش شکوفه های گیلاس براش می خوند. چشم های درشت و مشکی زیباش لبریز از اشک شد و شروع به زمزمه ی اون شعر کرد:
شـکوفه های گیلاس
دارن می بارن
پس تو کجایی؟
به یاد میارم، وقت هایی رو که با هم زیر بارش اون شکوفه ها قدم
می زدیم
اما زیبایی تو بیشتر از اون ها بود
غفلت کردم و فقط به تو زل زدم
بارش شکوفه ها رو به خوبی ندیدم
و امسال آخرین ساله
روزی رسید و دست های تو ازم دور شدن
و تو دیگه نبودی
و من دیگه به دیدن بارش شکوفه ها نرفتم
بدون تو دیگه از کنار اون باغ پر از گل رد نمی شم
دیگه لبخند نمی زنم
کجایی؟
زمان زیادی می گذره، می خوام دست هاتو بگیرم اما...
با اولین قطره ی‌ اشکی که از چشمش روی گونه اش غلتید. متوقف شد و به گلبرگ تو دستش زل زد. دستش رو مشت کرد. به شکوفه های درخت خیره شد. چقدر اینجا توی این شهر، زیر بارش این شکوفه ها تنها بود. دلش لک زده بود برای مهربونی های مادرش، برای خنده ها و طرفداری های پدرش، بازی هاشون، برای خنده های از ته دل هوسوک و فضای گرم و بی نظیر خونه شون...
ویکتور متوجه شد که جونگوک داره زیر لب چیزی می خونه، قدم هاش رو کمی کندتر کرد و بهش گوش سپرد. با شنیدن اون شعر حس عجیبی بهش دست داد. سر جاش متوقف شد، سرش رو بالا برد و آب دهنش رو قورت داد. متعجب بود، شوکه بود. به بارش شکوفه ها نگاه کرد و سمت جونگوک برگشت فاصله ی زیادی با هم نداشتن، ویکتور به زیبایی مقابلش خیره شد. به صورت روشن و درخشانش، به اشک هایی که به طرز دردناک و خیره کننده ای روی گونه های صاف و سفیدش رد انداخته بودن، به تار موهاش که گهگداری با وزش باد به رقص زیبایی در می اومدن، به حرکت سیبک گلوش که مشخص بود بغض کرده. به صدای گرم و گیراش که انگار نوایی از بهشت بود گوش سپرد. تپش قلب غیر عادیش رو حس کرد. اون شعر بی نهایت براش آشنا بود! اون رو همیشه مادرش تو تنهایی هاش می خوند. ویکتور همیشه دم در اتاقش گوش می ایستاد تا به صدای آوازهاش گوش بده، اون زمان ادلر ترکش کرد پس اون شعر رو چطور بلد بود؟

سعی کرد خیلی به این مسئله توجه نکنه، حتما اون شعر رو مادرش ننوشته و از جایی گرفته بوده در هر حال باعث شد فکرش به گذشته سفر کنه، به اون زمانی که مادرش با تنفر بهش خیره می شد و بهش می گفت که ازش بدش میاد، بهش می گفت که حاصل یک تجاوزه و ناخواسته است! اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با حس سوزش بازوش بهش خیره شد. تازه متوجه شد که برای پانسمان کردن زخمش کاری نکرده! بی توجه نفس عمیق کشید. ترجیح می داد تا خود صبح همون جا بایسته و به صدای گوش نواز ادلر گوش بده و بهش خیره بشه، این بیشتر از هر چیزی بهش آرامش می داد که پر حسرت و حس خواستن به کسی خیره بشه که مثل آدمای دیگه ی زندگیش ازش متنفره!  لبخند تلخش عمیق تر gلب های کشیده اش رو نقاشی کرد. وقتی متوجه لرزیدن شونه های جونگوک شد لبخند از روی لب هاش کنار رفت و خواست سمتش قدم برداره ولی پشیمون شد. می دونست پسش می زنه، پس سر جاش ایستاد و منتظر موند تا کمی آروم بشه، شاید تنهایی براش بهترین گزینه بود. ویکتور نمی دونست جونگوک از چی ناراحته و چی اذیتش می کنه، اگه دلیلش رو می دونست بی معطلی از روی زمین محوش می کرد تا آسیب نبینه و غمگین نباشه چون با وجود اون قلب سنگی و بی رحمی که داشت هنوز هم با دیدن اشک های ادلر زیر و رو می شد. وقتی به یاد ضجه ها و اشک ها و التماس هاش تو زمان بچگیشون می افتاد دیوونه می شد...
نگاهش رو ازش گرفت و گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد. دوباره به جونگوک خیره شد. نمی دونست صدایی به این زیبایی داره، اون زمان تو دوره ی بلوغ بودن و نمی تونست به خوبی صداش رو بخاطر بیاره. دستش رو تو جیبش فرو برد و سیگارش رو بیرون آورد. با فندک روشنش کرد و ازش کام گرفت. ولی دودش رو بیرون فوت نکرد، معده اش حالا درد رو اعصابش رو شروع کرده بود. نیشخندی زد و بالاخره دود رو بیرون فوت کرد، زبونش رو توی لپش فرو برد و به سیگار بین انگشت هاش زل زد. با یادآوری حرف های ادلر سم معده و مرهم دردش رو روی زمین انداخت و به سوختنش خیره شد. حتی نمی تونست نفس بکشه، سیگار که جای خود داشت!
آه پر دردی کشید و به آسمون نگاه کرد. اثری از ماه نبود، وقتی بهش خیره می شد یاد خودش می افتاد به همون اندازه تنها و عجیب، زیبا اما خاکستری با کلی پستی بلندی های بی خاصیت!
همیشه همه به ماه حسادت می کنن چون ستاره ها دور تا دورش رو پوشوندن، بنظر تنها نمیاد، در حالی که ماه با وجود شلوغی اطرافش از همه تنهاتره! چون از جنس ستاره ها نیست. با همشون فرق داره...
این بار اخمی که روی پیشونیش ظاهر شد از درد روحش بود. همیشه احساس بدی داشت، همیشه تنها بود، همیشه خودش به تنهایی مرهم زخم هاش می شد، تک تکشون رو می بست، طبیب دردهاش می شد و زانوی شلوار پاره شده اش رو با دست هاش می دوخت. شاید چون تنها موندن و سکوت گزینه ی بهتری بود تا حرف زدن درباره ی دردها و تحمل کردن ترحم و دلسوزی دروغین آدم ها!
با شنیدن صدای قدم هایی که بهش نزدیک می شد سرش رو بلند کرد و به صورت جونگوک نگاه کرد. به چشم هاش که برق می زدن و بنظر می رسید برق اشک بودن. به خوبی می شد این رو تشخیص داد. ولی ویکتور چیزی نگفت و اصراری نکرد برای فهمیدن این که چرا داره گریه می کنه یا از چی ناراحته! از ته قلبش می خواست بدونه تا کسی که باعث ریختن اشک هاش بود رو بکشه ولی سکوت کرد و نگران موند. دلش نمی خواست اذیتش کنه...
از روی زمین بلند شد و خواست چیزی بگه که با حرف جونگوک ساکت شد:
- هی یادم نبود زخمی شدی!
به چشم های خاص و زیبای ویکتور خیره شد و ادامه داد:
- می خوای با زبونت حلش کنی؟ لیسش بزن اینجوری اوکی ‌می شه!
ویکتور با بی حوصلگی بهش پشت کرد و به راه افتاد، تو همون حال گفت:
- فکر خوبیه، منتظر دیدن این صحنه ی سکسی باش! البته تو اتاق من، کنار اون هرزه ی بلوند نظرت چیه؟‌خوب به نظر میاد یا نه؟
جونگوک پوزخندی زد و با خودش گفت:
_ احمق، حقت بود که همونجا بکشنت!
و صدای ویکتور رو شنید:
- دارم می شنوم چی می گی کیم ادلر!
جونگوک دنبالش راه افتاد و تو همون حال شال گردن نازکش رو از دور گردنش برداشت و بهش نزدیک شد. جای زخمش هنوز هم خونریزی داشت، این عجیب بود که هیچ واکنشی نشون نمی داد!
بهش رسید و حالا شونه به شونه ی هم داشتن راه می رفتن، جونگوک تو همون حال شال رو دور بازوش محکم بست و همونطور که داشت گره درست می کرد گفت:
- این که وقتی مردم از بین این درختای قشنگ رد می شن و با لکه های خون روی زمین مواجه بشن اصلا صحنه ی جالبی نیست فکر می کنن یه خانوم که پریود بوده از اینجا رد شده! واقعا درد حس نمی کنی، یا داری ادای آدمای باحال رو درمیاری؟
ویکتور که از این کار جونگوک شوکه شده بود و سعی می کرد
ظاهرش رو حفظ کنه با وجود تپش قلب احمقانه اش نگاهش رو از گرمای اون نگاه لعنتی گرفت و گفت:
- من نیازی به تظاهر کردن ندارم و سعی نمی کنم کول بنظر برسم این صفت حقیقی منه و اگه ازش خوشت نمیاد مشکل من نیست!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now