Part 42⛓

7.2K 687 365
                                    

:
دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده و داشت با نگرانی تو راهروی بیمارستان قدم می زد، پرستارها لی لی رو به اتاق عمل بردن چون بریدگی عمیق بود و دخترک بیچاره خون زیادی از دست داده بود.
چند ساعتی می شد که منتظر بودن به نیلا نگاه کرد که روی صندلی انتظار نشسته و در حالی که دست هاش رو بهم چسبونده بود اشک می ریخت و زیر لب از مسیح می خواست که اتفاقی برای لی لی نیفته! جیمین متعجب شد اون دختر مدت زمان زیادی نبود که با لی لی آشنا شده بود.
جوری ابراز ناراحتی می کرد که انگار سال هاست که خواهر کیم ویکتور رو می شناسه! اما خب می شد عذاب وجدانی که داشت رو حدس زد چون هوسوک و جیمین ازش خواسته بودن که مراقب مهمون درد کشیده شون باشه و بعد اون اتفاق دردناک افتاد...
کمی بعد در اتاق باز شد و پزشک بیرون اومد. جیمین به سرعت سد راهش شد و نیلا از روی صندلی بلند شد و سمتش رفت.

هر دو منتظر و نگران بودن پزشک نفس عمیق کشید و با آرامش ماسک رو از صورتش پایین برد و گفت:
_ خون زیادی از دست داده و بدن ضعیفی داره اگه خونریزی مدت طولانی تری ادامه دار می شد؛ ممکن بود با نامنظم کار کردن قلب و بعد از اون کاهش شدید حجم خون، شوک، توقف گردش خون یا ایست قلبی و مرگ رخ بده. خوشبختانه تاندوم دستش هم آسیبی ندیده و الان تونستیم اون رو به زندگی برگردونیم فقط...
نگاهش رو به صورت جیمین دوخت و ادامه داد:
_ گفتید ضربه ی روحی بدی خورده، می تونید بعد از این به یه مشاور هم مراجعه کنید.
و فرصت هیچ حرفی به جیمین نداد. ماسک رو روی صورتش برگردوند و سمتی قدم برداشت. جیمین با شنیدن این حرف ها نفس راحتی کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت:
_ خداروشکر... اگه اتفاقی واسش می افتاد نمی دونستم باید چه جوابی به جونگوک بدم...

پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت و پلک هاش رو از هم فاصله داد کمی بعد لی لی رو به همراه تخت از اتاق خارج کردن، نیلا به سرعت سمت تخت دویید و پا به پاش قدم بر می داشت.
دستش رو گرفت و با صورت خوشحالی با این که می دونست اون حرف هاش رو نمی شنوه گفت:
_ خوشحالم که خوبی...
و جیمین هم دنبالش راه افتاد و این بین گوشیش زنگ خورد. بین راه متوقف شد اول فکر کرد هوسوکه اما با دیدن شماره ی ناشناس رو صفحه نمایش به تماس پاسخ داد:
_ بله؟
_ جونگوکم، زنگ زدم که بگم حالم خوبه و به کمکت احتیاج دارم. پس تا دیر نشده جی پی اسم رو روشن می کنم و تو با کمک اون بیا اینجا پیشم.
جیمین شوکه و با نگرانی واضحی که تو لحنش مشهود بود حرفش رو قطع کرد:

_ اوه خدای من جونگوکا کجا بودی، می دونی چقدر نگرانت شدیم؟ یه اتفاق بد افتاده و من نمی تونم فعلا جایی برم لی لـ...
اما جونگوک به سرعت حرفش رو قطع کرد و با لحن سردی گفت:
_ انقدر مزخرف نگو، من الان لوکیشنم رو واست می فرستم پس تو همین الان باید بیای اینجا وگرنه دیگه منو نمی بینی!
و تماس به سرعت قطع شد! جیمین آب دهنش رو قورت داد، سعی کرد همونطور که جونگوک با بی ادبی گفت مزخرف نگه سوالاتش رو برای بعد بذاره و به حرف اون بازرس کله خراب گوش بده!
نفس عمیق کشید و با خونسردی ذاتی که داشت پلک عمیقی زد و سمت نیلا قدم برداشت، کنارش ایستاد. بعد از نیم نگاهی به تخت
لی لی که داشتن داخل اتاق می بردن گفت:
_ یه مشکلی پیش اومده باید جایی برم لطفا مراقب اون دختر باش نیلاشی من خیلی زود سعی می کنم برگردم.
دختر تند سر تکون داد و تعظیم کرد:
_ باشه جیمین شی حواسم رو جمع می کنم اینبار، قسم می خورم.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now