Part 10⛓

9.4K 975 457
                                    

در کمال تعجب ویکتور اون رو آورده بود تا کت و شلوار انتخاب کنه.
باورش نمی شد یه روز با یه قاچاقچی بره خرید! طبق گفته ی ویکتور فردا مهمونی بزرگی پیش رو داشتن.

ویکتور تو اتاق پرو بود و جونگوک هنوز داشت کت و شلوارهای گرون قیمت رو برانداز می کرد. در حالی که دست هاش رو تو جیب های شلوارش فرو برده و بی حوصله به دیوار تکیه داده بود! در واقع نیازی به کت و شلوار نداشت سه دست مشکی و گرونش رو همراهش به عمارت آورده بود. نفس عمیق کشید. جلو رفت و با انگشت هاش روی در ‌اتاق پرو ضرب گرفت و گفت:
- هی کیم، داری چه غلطی می کنی؟ پوشیدن یه کت و شلوار فکر نمی کنم تا این اندازه زما...
در اتاق باز شد و ویکتور با اون کت و شلوار مشکی ساده مقابلش ظاهر شد. به طرز عجیبی جذاب و با ابهت به نظر می رسید!
چتری های بلوندش نامرتب اما زیبا روی پیشونیش ریخته و درگیر بستن دکمه ی کتش بود، یکم بعد پشت به جونگوک ایستاد و با لحن دستوری ای گفت:
- یقه ی پیرهنمو درست کن
و جونگوک عصبی لبش رو کج کرد و پر حرص در حالی که یقه ی پیرهن ویکتور رو درست می کرد گفت:

Lena:
- دستات واسه چی‌‌ان پس؟ اینجا دیگه عمارت نیست برده هات تا کمر جلوت خم و راست بشن و بعد از این که یقه اش رو درست کرد ضربه ای بین دو کتفش زد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- فقط خواستم بگم حد خودت رو بدون!
ویکتور نیشخندی زد و همونطور که داشت دکمه ی سر آستینش رو می بست گفت:
- هر جا که پا بذارم ناخودآگاه همه واسم خم و راست می شن بیب متقابلا خم شد و عطر تن مرد مقابلش رو نفس کشید. پلک های خسته اش رو روی هم گذاشت و زیر گوشش گفت:
- روزی می رسه که تو رو هم رام می کنم!
به سرعت عقب کشید. از توی آینه ی رو به روش به خودش نگاه کرد و پرسید:
- چیزی انتخاب نکردی؟
جونگوک با صورت بی حسی بهش خیره شد. این که ویکتور مدام تهدید می کرد و از خودش مطمئن بود. واقعا رو اعصاب و شاید تحسین برانگیز بنظر می رسید!            نفس عمیق کشید. سمت در خروجی قدم برداشت و تو همون حال گفت:
- احتیاجی ندارم!
ویکتور تو یه حرکت بدون نگاه کردن بهش دستش رو از پشت دور کمرش انداخت و روی شکمش نگه داشت و بدنش رو سمت خودش کشید، حالا جونگوک از پشت بهش چسبیده بود. با چشم های گرد شده و متعجبش صورتش رو چرخوند. فاصله ی صورتاشون کم بود. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- چه غلطی می کنی؟!
و حالا چشم های کشیده و وحشی ویکتور و اون دو گوی آبی و
تیله ای مقابل صورتش بودن و داشت با نگاه گستاخش اجزای صورتش رو رصد می کرد. به لب های قلمی و سرخ جونگوک خیره شد و گفت:
- بهت چی گفتم؟ گفتم بمون و یه دست کت و شلوار انتخاب کن!
جونگوک سرش رو به طرز خنده داری به معنای اوکی تکون داد. زبونش رو توی لپش فرو برد و گفت:
- که اینطور...
و باز هم نگاهش رو به چشم های ویکتور دوخت و ادامه داد:
- اونوقت من کی گفتم به حرفت گوش می دم؟!
ویکتور از این تخس بودن و حاضر جوابی های جونگوک خوشش
می اومد! تفاوتش کاملا با اون ادلر قبلی حس می شد.
به لبش زبون زد، اون لب ها وسوسه  اش می کردن. خصوصا اون
خال های ریزی که داشت!
- تو می ری و انتخاب می کنی، بجنب وقت ندارم
جونگوک بی توجه بهش ازش فاصله گرفت و در حالی که سمت در خروجی می رفت گفت:
- این فکر رو هم که می تونی به منم مثل زیر دستای احمقت دستور بدی از سرت بیرون کن کیم!
و رفت و در رو پشت سرش بست! ویکتور در حالی که دست راستش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود پوزخند صداداری زد و به رفتنش نگاه کرد. برگشت و رو به فروشنده که تمام مدت تو سکوت نظاره گر بود گفت:
- از همین کت و شلوار با همین سایز یکی دیگه می خوام!
فروشنده:  چندبار پلک زد و سریع با لکنت گفت:
- چـ... چشم قربان

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now