Part 33⛓

6.6K 655 125
                                    


از وقتی که شنیده بود قراره ویکتور و ادلر به خونه برگردن دم در ورودی با بهترین لباس و زیباترین آرایش منتظرشون بود، لبخند حتی ثانیه ای از روی لب های زیبا و سرخش کنار نمی رفت.
دستاشو توی جیب های پیراهن نخودی رنگش فرو برد و نفس عمیق کشید، با یادآوری حرف های پدرش صورتش تو هم شد و نفس عمیق کشید، استرس داشت. یعنی ممکن بود پدرش بلایی سر برادرش و پسر عموش بیاره؟ اون دو با هم رابطه داشتن؟ پس چرا تمام این مدت چیزی نفهمید! در واقع قابل شک بود. رفتار ویکتور با ادلر طور دیگه ای بود...
وقتی کنار اون می موند رفتارش به کل تغییر می کرد؛ جوری که
باعث برانگیختن حسادت لی لی می شد! لبشو به دندون گرفت و با شنیدن صدای بونگ پال به سرعت سمتش برگشت.
_ لی لی شی... بنظر خیلی خوشحال هستین...
لی لی سمت بونگ پال برگشت و لبخند زیبایی تحویلش داد، سرشو سمت راست متمایل کرد و تار موی بلوندش که توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش هدایت کرد، بونگ پال شیفته ی ظرافت خاص و عشوه های ذاتی اون دخترک زیبارو بود. ولی هیچوقت به خودش اجازه نداد تا بیشتر به اون الهه ی زیبایی و مهربونی نزدیک بشه!
درست کنارش ایستاد و به نیم رخ دختر خیره موند. خط چشمش گونه ی راستش رو کمی سیاه کرده بود، دستشو با تردید جلو برد و با انگشت شستش به آرومی روش کشید و سیاهی رو پاک کرد!
لی لی متعجب به صورت زیبای مرد مقابلش چشم دوخت.
نمی تونست نگاهش رو برداره، چندبار تند پلک زد. بعد از پاک کردن اون لکه ی سیاه نتونست دستشو عقب بکشه، قلب بی جنبه ش به تپش بی قراری افتاد و سرتاسر وجودش پر شد از استرس! نفس گرفت، نگاهشو کم کم سمت لب های سرخ و درشت دختر کشیده شد.
با انگشت شستش گونه ی برجسته ش رو نوازش کرد، کمی روی صورتش خم شد، این حرکات دست خودش نبودن، دست دلش بودن! صورتشو پایین تر برد، انگار مغزش قفل کرده و چیزی رو تشخیص نمی داد؛ فقط این قلبش بود که ازش یه بوسه روی اون لب های زیبا می خواست! بالاخره نتونست مقاومت کنه و صورتشو
جلوتر برد، اونقدر که فاصله ی لب هاشون با هم فقط سه سانت بود، حالا قلب لی لی هم با بی قراری توی سینه ش می تپید، ناخواسته پلک هاش رو روی هم گذاشت! بونگ پال با لبخند محوی بالاخره به درخواست قلبش رسیدگی کرد و لب هاشو به لب های سرخ اون دختر ظریف چسبوند، دستاشو دو طرف صورتش گذاشت، بوسه ی عمیقی روی اون دو گوشت داغ و وسوسه کننده نشوند.
با شنیدن صدایی هر دو به سرعت و با ترس از هم فاصله گرفتن!
گونه های برجسته ی لی لی به سرعت سرخ شدن و با گذاشتن دست راستش روی دهنش بدون اینکه به صورت بونگ پال نگاه کنه به سرعت سمت عمارت دویید!
چشم های پسرک گرد شدن و انگشتاشو شوکه روی لب هاش گذاشت. قلبش درواقع چیزی نمونده بود تا از قفسه ی سینه ش بیرون بزنه! دستشو عقب برد، پلک هاشو روی هم گذاشت و دست مشت شده ش رو به دیوار کوبوند. نباید این اتفاق می افتاد، حالا اون دختر پیش خودش چه فکری می کرد! پیشونیشو با حالت درمونده و ناامیدی به دیوار مقابلش چسبوند و آه کشید و زیر لب زمزمه وار گفت:
_ این علاقه آخر کار دستم میده... لعنت!
گفت و متوجه ی یه نگاه خیره روی خودش نشد، اون چشم های تیله ای و رنگی متعلق به کیم مارلون بود! مرد میانسال با اخم ترسناک وسط ابروهاش تکیه شو از پنجره ی سرتاسر اتاقش گرفت و دود سیگارش رو بیرون فوت کرد.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now