Part 11

6.9K 831 118
                                    


یه هفته ای از اون مهمونی پر خرج و پر اتفاق گذشته بود. در کمال تعجب اثری از کیم ویکتور نبود! در واقع درست از روزی که به عمارت برگشتن ناپدید شد. جونگوک با ذهنی درگیر از این نبود طولانی و مشکوک ویکتور پشت لپ تاپش نشسته بود و فایل ها رو برای اداره فرستاد و تایپ کرد:
- امروز 14 دختر جوان تو رده ی سنی ۱۵ تا ۲۰ سال با کامیون مخصوص بار میوه به انبار خارج از شهر و توی یه منطقه ی دور افتاده در گانگنام برده می شن.
و تاریخ دقیق فروش و جابجایی برده ها رو هم نوشت و پیام رو ارسال کرد. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و تو فکر فرو رفت. در واقع تا اینجا همین مدرک هایی که از اون خانواده و قاچاق کثیفشون به دست آورده بود. برای دستگیریشون کافی بود اما چند روز پیش از طرف اداره یک پیام دریافت کرد که هنوز باید به کارش ادامه بده!  برای دستگیری کیم ها خیلی زود بود، این قاچاق ریشه های مختلفی داشت، از اسلحه گرفته تا دارو.....
می تونست اینجوری با یه تیر دو نشون بزنه، طبق تحقیقات اخیر جونگوک؛ افرادی که تو دیپ وب فعالیت داشتن هم به کیم ویکتور و پدرش مربوط بودن. در واقع اون دو قاچاقچی تو همچین کشتارگاهی فعالیت داشتن و به اون مکان رفت و آمد می کردن!
دستش رو پشت گردنش کشید و بار دیگه به عکس هایی که از اون کشتارگاه گرفته بود نگاه کرد. انگشت هاش رو تو هم فرو برد و دستاش رو جلوی دهنش گذاشت. دلش می خواست کارهاش سریع تر پیش برن تا بتونه از شر این عمارت جهنمی و آدم هاش خلاص بشه ولی هر چقدر بیشتر اونجا می موند مدرک بیشتری هم بدست می آورد و تو خطر بیشتری هم می افتاد که این اصلا برای بازرس جوان اهمیتی نداشت! طبق گفته ی همکارش امروز راس ساعت سه یعنی سه ساعت دیگه افرادی که دخترها رو قرار بود تحویل بدن دستگیر می شدن و جونگوک با توجه به سوالاتی که از لی لی و خدمه پرسید مطمئن شد که ویکتور به اون انبار نمی ره، چون همه احتمال می دادن بخاطر اتفاقاتی که توی کشتی افتاد. ویکتور توسط پدرش تنبیه سختی می شه!
کمی استرس داشت و مدام پاهاش رو تکون می داد. امیدوار بود همکارهاش کارشون رو بدون هیچ مشکلی انجام بدن. تا همین جا هم تمام تلاشش رو کرده بود تا کارش رو خوب انجام بده و به وظیفه اش به خوبی عمل کنه، نفس عمیق کشید. داشت دعا می کرد که مشکلی پیش نیاد. قفل کشوش رو باز کرد اون رو بیرون کشید و گردنبندی که پدرش روز تولدش بهش هدیه داده بود رو برداشت. بازش کرد و با دیدن عکس پدر و مادرش و خودش و هوسوک هیونگش بغض کرد. چشم هاش به آنی لبریز از اشک شد. انگشت شستش رو روی عکس پدر و مادرش کشید. لبخند تلخی زد و به آرومی زمزمه کرد:
- برام دعا کن مامان، دعا کن همه چی خوب پیش بره، قول می دم قاتلتون رو پیدا کنم...
آه کشید. گردنبند رو به لب هاش چسبوند و vروی عکس خانواده اش رو بوسید.

چند هفته ای رو از ویکتور مرخصی گرفته و به خونه ی هوسوک رفته بود. در واقع علاوه بر قولی که به جونگوک داد. دلش می خواست بیشتر وقتش رو با اون هیونگ مهربون و خوش صحبت بگذرونه اون یه لبخند داشت به زیبایی طلوع خورشید و یه قلب مهربون اندازه ی اقیانوس!
جیمین همیشه به بهانه های مختلف پاش رو به خونه ی هوسوک باز می کرد و حتی جونگوک هم متوجه ی رفتارهای غیر عادیش شده بود. مثل وقتی که هوسوک سر یکی از عملیات هاش صدمه دید و جیمین بیش از حد واکنش نشون داد و تقریبا تمام اون یک ماه اول رو تو خونه ی هوسوک موند و ازش پرستاری کرد، به سختی با متلک های ریز و درشتی که جونگوک بارش می کرد کنار ldمی اومد!
خودش هم نمی دونست که چرا تا این اندازه به هوسوک فکر می کرد و از دونگسنگ گفتن هاش دلخور و غمگین می شد، شاید چون احساس جیمین به هوسوک خیلی بیشتر از یک دوستی ساده بود. اما بخاطر خنگ بودنش خودش هم هنوز متوجهش نشده بود!
در حالی که داشت تمام سعیش رو می کرد تا چیزی برای ناهار درست، کنه کلاه آشپزیش که بخاطر گشاد بودنش مدام روی چشم هاش می افتاد رو کلافه عقب کشید. تقریبا همه ی انگشت هاش رو سوزونده بود! تو تمام این مدت سعی می کرد به چشم هیونگش یه آدم باهوش و همه چی تموم به نظر بیاد ولی فقط پشت هم داشت گند می زد و تمام آشپزخونه رو پر از آرد کرده بود!
همونطور که داشت پیازها رو خرد می کرد. بینیش رو بالا کشید. از چشم هاش و بینیش آب می اومد و بین کار مدام عطسه می کرد. دلش نمی خواست به هیونگش بگه که به پیاز حساسیت داره!
با حالت گریه چاقو رو سر جاش گذاشت. می دونست صورتش سرخ شده و شبیه یک گوجه ی رسیده بنظر می رسه. آب رو باز کرد و دست هاش رو شست، با شنیدن صدای هوسوک هول شد. به سرعت درست مثل یک خطاکار سمتش برگشت و با لکنت گفت:
- چیـ... چیزی شده هیونگ؟!
هوسوک به صورت سرخ شده ی جیمین خیره شد. انگشت اشاره اش رو سمت گونه هاش گرفت و پرسید:

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now