Part 16⛓

6.9K 763 113
                                    


_ بهش مسکن زدم، بازوی عضله ایش بهش کمک کرده، شانس آورد به سرب حساسیت نداشت!
پنس رو سر جاش گذاشت و شروع کرد ضدعفونی کرد و بستن زخمش، نفس عمیق کشید و گفت:
_ چطور این اتفاق افتاد جناب کیم؟
ویکتور کلافه و بی حوصله از سخنرانی خسته کننده ی پزشکش آه کشید و با لحن سردی گفت:
_ شلوغش نکن. اتفاق خاصی نیفتاده، کارت تموم شد حالا برو بیرون!
پزشک شین با شنیدن جمله ی بی ادبانه ی ویکتور اخمی کرد و با انگشت اشاره اش عینکش رو عقب تر برد. لوازمش رو جمع کرد و بعد از چند تا توصیه به جونگوک از اتاق خارج شد. می دونست ویکتور به حرفاش گوش نمی ده...
جونگوک تکیه اش رو از دیوار پشتش گرفت و در حالی که با ژست جذابی دستاش رو تو جیب های شلوارش فرو می برد ابروی راستش رو بالا انداخت و گفت:
_ خیله خب، این همه کله شقی به خاطر چیه؟ نکنه فکر کردی سوپر من یا هرکولی چیزی هستی؟!
جلوتر رفت و کنار تخت ایستاد. همونطورکه به پارچ آب نگاه
می کرد. نیشخندی زد و ادامه داد:
_ البته، با گزینه ی دوم بیشتر موافقم!
ویکتور سرش رو بلند کرد تا چیزی بگه که تمام وجودش یخ کرد.
نفس عمیقی کشید و در حالی که تند پلک می زد و آب از موها و سر و صورتش پایین می ریخت شوکه به جونگوک نگاه کرد و دهنش چندبار باز و بسته شد اما چیزی برای گفتن نداشت! دستش رو روی صورتش کشید و وقتی از شوک بیرون اومد نفسش رو بیرون فوت کرد و به سختی گفت:
_  چه... مرگته؟!
جونگوک با لذت از کاری که کرده بود پارچ آب رو روی عسلی گذاشت. زبونش رو روی لب هاش کشید و گفت:
_ ازش می برم لذت...
ویکتور نفس عمیق کشید و لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت  و با تن صدایی که سعی می کرد پایین نگهش داره گفت:
_ فقط از این اتاق برو بیرون!
جونگوک پوزخندی زد و خواست از اتاق خارج بشه که در مخفی کنار رفت و اون پسرک ظریف بیرون اومد. با دیدن ویکتور سمتش دویید و با نگرانی شاید دروغینش به بازوش نگاه کرد و گفت:
_ اوه خدای من مستر چه اتفاقی براتون افتاده؟!
ویکتور نگاهش رو ازش گرفت و از روی تختش بلند شد. پشت بهش ایستاد و پیرهنش رو برداشت و سعی کرد بپوشتش تو همون حال رو بهش گفت:
_ برو توی اتاقت، کی بهت اجازه داد ازش خارج بشی؟!
جونگوک دیگه بیشتر از اون دوست نداشت اونجا بمونه، سمت در اتاق قدم برداشت و بی توجه به اون دو ازش خارج شد. همونطور که سمت پله های عمارت قدم برمی داشت با سیمکارت دومش با جیمین تماس گرفت و وقتی پاسخی ازش دریافت نکرد، اخمی بین ابروهاش نشست و از پله ها پایین رفت. دلش می خواست کمی تو محوطه ی عمارت قدم بزنه. از عمارت خارج شد. سمت تابی که اون رو یاد مادرش می انداخت قدم برداشت. شاخه های درخت رو کنار زد و خواست جلوتر بره که با دیدن لی لی و اون مردی که به گفته ی خودش خدمتکار شخصیش بود متوقف شد. ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند زمزمه کرد:
_ اینجا رو ببین!
نمی دونست چرا دلش می خواست یکم اذیتشون کنه! گوشه ی لبش رو گاز گرفت و همونطور که دستاش رو از پشت تو هم حلقه کرده بود سمتشون قدم برداشت. داشتن با هم نقاشی می کشیدن، لی لی روی زمین نشسته و تمام صورتش با آبرنگ نقاشی شده بود. اون خدمتکار هم زیر لب چیز هایی می خوند که باعث می شد لی لی از ته دلش بخنده. جلوتر رفت و دقیقا پشتشون ایستاد. ابروهاش رو بالا انداخت و کمی خم شد. اون دو انقدر غرق کارشون بودن که متوجهش نشدن، به تصویر لی لی توی تابلوی تو دستای پسر خیره شد. کارش خیلی خوب بود! به هر دوشون نگاه کرد. با صورت
بی حسی دستاش رو جلو برد. گوش هر دوشون رو گرفت و محکم کشید:
لی لی: آعع... آعععع... هـی... چیکار می کنی... آخ... کنده شد...!
بونگ پال این بین با چشم های گرد شده سمت جونگوک برگشت، با دیدنش به سرعت از روی زمین بلند شد و قلم موی تو دستش رو پشتش پنهان کرد. لی لی هم از روی زمین بلند شد و در حالی که گوشش رو می مالوند با اخم ضعیفی به جونگوک خیره شد و گفت:
_ اوپا، چت شده؟!
جونگوک بی توجه بهش با اخم به بونگ پال نگاه کرد. کمی سرش رو عقب برد و گفت:
_ تو الان نباید سر کارت باشی؟ معلوم هست اینجا داری چه غلطی می کنی؟
بونگ پال سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ منو ببخشید جناب ادلر، دیگه تکرار نمی شه
لی لی با ناراحتی به جونگوک خیره شد و گفت:
_ اوپا لطفا کاریش نداشته باش همش تقصیر من بود، من
نقاشی هاش رو دیدم واسه همین ازش خواستم منو هم بکشه و...
جونگوک به سرعت دستش رو بالا برد و گفت:
_ خیله خب، خیله خب...
جلوتر رفت و زیر گوش پسر گفت:
_ می تونی تا آخر امروز همین جا بمونی، احتیاجی بهت ندارم! من خودم به خوبی از پس کارام بر میام، فقط کافیه دهن قرصی داشته باشی...
عقب کشید و با لبخند عجیبی به اون دو خیره شد و گفت:
_ ویکتور چیزی نمی فهمه...
سمت لی لی رفت و زیر گوشش پچ پچ کرد:
_ زیاد بهش نزدیک نشو، یکم مشکوکه!
لی لی لبخند مستطیلیش رو تحویل جونگوک داد. بازوش رو تو بغلش گرفت و با ذوق گفت:
_ ممنون اوپا، عاشقتم

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now