Part 5⛓

8.7K 981 348
                                    

لپ تاپش رو روی میز گذاشت. برادرش باهاش تماس تصویری گرفته بود. دستش رو‌ زیر چونه اش گذاشت و چتری هاش توی چشم هاش ریخته بودن.
- وی؟
پلک آرومی زد. با صورت بی حسی به صورت لاغر شده ی برادرش خیره شد و با بی تفاوتی اینجوری بهش پاسخ داد:
- یونگی؟
پسر تو تصویر خندید، دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت:
- خیلی وقته که بهم هیونگ نگفتی تایگر کوچولو
اخم کم رنگی رو پیشونیش نشست. به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیق کشید. به تندی رو به برادرش گفت:
- تماس گرفتی تا این مکالمه ی بیهوده رو داشته باشیم؟! من سرم شلوغه اگه حرفی برای گفتن نداری می رم به کارم برسم!

اخم بین ابروهاش بیشتر تو هم رفت و خواست تماس رو قطع کنه که با حرف برادرش متوقف شد:
- وی، تو چت شده مکالمه ی بیهوده؟! من دلتنگتم چرا ذره ای احساس نداری؟ تو‌ برادرمی، نمی تونیم مثل برادرای عادی دیگه با هم یه مکالمه ی معمولی داشته باشیم؟
ویکتور ابروی راستش رو بالا انداخت، پوزخند زد و گفت:
- برادرای عادی؟! داری شوخی می کنی؟
با خودکارش روی میز ضرب گرفت. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو چند‌سال پیش با رفتنت چیز دیگه ای رو ثابت کردی، اون زمانی که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟
اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرد. نگاهش ‌رو به دستش دوخت و ادامه داد:
- باید برم به کارم برسم

با نگاه سردش به صورت گرفته ی یونگی خیره شد و صداش رو شنید:
- دلم ‌برات تنگ شده وی...
ویکتور دست هاش رو بهم قفل کرد، روی میز گذاشت و با پوزخند گفت:
- می دونی الان باید کجا برم؟ خبر داری دارم چیکار می کنم؟
اخم های یونگی تو هم شد، دستش رو روی صورتش کشید و گفت:
- به زودی بر می گردم کره، به پدر بگو
ویکتور بی توجه از پشت میز بلند شد و سمت کمدش رفت،
لباس های بیرونش رو برداشت و در پاسخ بهش گفت:
- چرا خودت بهش نمی گی؟ من مسئول حرف رسانی نیستم تو عمارت، کار من فقط سکس و قتل و یه سری کارهای مهمه که باید انجام بدم!

لباس هاش رو عوض کرد و ساعت مچی گرون قیمتش رو به مچ دستش بست. مقابل آینه ایستاد. موهاش رو سمت بالا حالت داد و با بی حسی در ادامه گفت:
- دیگه باید برم
در لپ تاپ رو بی هیچ حرف اضافه ای بست و گوشیش رو برداشت.
خواست از اتاق خارج بشه که به یاد اون پسر تو اتاق مخفیش افتاد. برگشت و در اتاق مخفیش رو باز کرد. با دیدنش رو تخت با
چشم های بسته سمتش قدم برداشت و با پشت دستش چند ضربه ی محکم به صورتش زد‌. وقتی واکنشی ازش ندید سمت سطل آب کنار تخت رفت، برداشت و خونسرد روی سر پسر خالیش کرد.
با صدای ناله ی دلخراشی به هوش اومد و به سرفه افتاد. صورتش رنگ پریده و لب هاش خشک شده بود. بین نفس نفس زدنش به چشم های سرد و زیبای ویکتور خیره شد و زمزمه کرد:
- مستر، شما خیلی بی رحمین، نمی تونم خوب راه برم و درست بشینم...

و ویکتور بی هیچ حسی کشو رو باز کرد. بات پلاگ دم گربه ای سفید رو برداشت، کنار تخت ایستاد و اسپنک محکمی به باسنش زد:
- آهـه مستـر!!
با شنیدن صدای ناله‌ی پر دردش لبش رو به دندون گرفت، سر فلزی بات پلاگ رو روی ورودی ملتهب و خونیش گذاشت، با بی رحمی واردش کرد و صدای ناله ی جیغ مانند پسر تو فضای اتاق پیچید، عقب کشید و بهش زل زد. اون دم پشمالو و گربه ای بی نهایت بین اون دو گوشت سفید تحریک کننده و دیدنی بنظر می رسید!
روش خم شد و لیسی روی لب هاش زد، با صدای بمش زیر گوشش‌ زمزمه کرد:
- خوب استراحت کن بیبی، ادامه اش می مونه برای آخر شب!
و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاقش خارج‌ شد. در رو قفل کرد و از پله ها پایین رفت. با پوزخندی که رو لبش نشسته بود زمزمه کرد:
- خب کیم‌ ادلر، بذار ببینم هنوز اون آدم قبلی هستی یا فقط داری انکار می کنی!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now