Part 40⛓

7K 712 157
                                    


زنگ در به صدا دراومد، پرستار سمت در خروجی قدم برداشت و بازش کرد. هوسوک ویلچر رو به حرکت درآورد و مقابلش در ایستاد. در باز شد.
_ سلام جیمین شی!
جیمین لبخندی به پرستار زد و سری به علامت سلام تکون داد.
در رو بیشتر باز کرد و دستش رو بدون اینکه شونه های برهنه ی
لی لی رو لمس کنه پشتش گذاشت، اون رو داخل خونه هدایت کرد و با لحن مهربونی رو به هوسوک گفت:
_ سلام هیونگ ما اومدیم...
پسر بزرگتر با این که تمام وجودش پر شده بود از استرس بخاطر برادرش لبخند مهربونی زد و با خونگرمی رو به دختر گفت:
_ خوش اومدی به خونه ی خودت.
لی لی معذب دستش رو روی بازوی لختش کشید و با چشم های پر اشک مظلومانه به هوسوک خیره موند. در حالی که بهش تعظیم
می کرد زمزمه وار گفت:

_ سلام، ممنونم...
نتونست نگاهش رو از صورتش بگیره چون اون به شدت به کسی شباهت داشت اما مغز لی لی تو اون لحظه اصلا کار نمی کرد!
نگاه هوسوک رو صورت دختر زوم شد، پس اون خواهر کیم ویکتور بود؟ دختر همون مردی که خانواده اش رو نابود کرد...
ولی این باعث نشد لبخند مهربونش از رو لب های باریکش محو بشه، اما نتونست برای چشم های اشکیش کاری کنه!
جیمین در رو پشت سرش بست و نفس عمیق کشید.
هوسوک به لی لی نگاه کرد، دختر زیبایی بود. بی توجه به استرسی که پنهان می کرد رو بهش گفت:
_ نیلا(پرستار) بهت اتاقی که متعلق به توست رو نشون میده اونجا سرویس هم هست، اگه دلت خواست می تونی از حموم هم استفاده کنی...
لی لی سرش رو با خجالت پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت:
_ باشه... ممنونم...

نیلا با خوش رویی دستش رو روی شونه های دختر گذاشت و سمتی هدایتش کرد:
_ از این طرف لی لی...
و لی لی بی حرف بعد از تعظیم دوباره ای به جیمین و هوسوک دنبال نیلا راه افتاد. هوسوک و جیمین با نگاهشون اون دو رو تا رفتنشون به اتاق دنبال کردن، هوسوک دستش رو پشت گردنش کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد:
_ جیمین باید بگم که من آخرش از دست جونگوک سکته می کنم!
پسر کوچیکتر آه کشید و انگشت اشاره و شستش رو وسط چشم هاش گذاشت و فشرد، زمزمه وار لب زد:
_ چی می شه اگه یه جا بشینه و دردسر درست نکنه؟
هوسوک لبش رو به دندون گرفت و نفسش رو بیرون فرستاد. کلافه و آشفته بود. نگرانی و استرسی که داشت آزارش می داد. چتری هاش رو از رو پیشونیش کنار زد و گفت:
_ تمام نگرانیم اینه که بفهمه بهش دروغ گفتیم...

جیمین پلک عمیقی زد و سمت هوسوک قدم برداشت روش خم شد و روی سرش رو چند بار بوسید، صورتش رو تو موهای خوش عطرش فرو برد و نفس عمیق کشید، بوی بهشت بود که به مشامش رسید!
سرش رو عقب کشید و سمت کاناپه قدم برداشت، خودش رو روش انداخت. پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:
_ خودت بهتر از من برادر باهوش و کنجکاوت رو می شناسی هوسوکی، من مطمئنم حتی زودتر از این حرف ها بو برده که چه خبره...
پسر بزرگتر لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت و با ناراحتی گفت:
_ امیدوارم هیونگش رو ببخشه...
جیمین با ناراحتی روی کاناپه صاف نشست. کف دو دستش رو روی پیشونیش گذاشت و لب زد:
_ همه چی تقصیر منه هیونگ اینجوری نگو یه حسی بهم می گه اون همه چی رو فهمیده، این که الان کجاست رو نمی تونم حدس بزنم!

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now