Last Part⛓

19.7K 1.3K 843
                                    


دلتنگی؛ حسی بود که جونگوک تو تمام این دوسالی که گذشت باهاش دست و پنجه نرم کرد. شب که می شد به یاد اون کوه یخ
بی احساس به ماه زل می زد تا شاید اثری از صورت قشنگش پیدا کنه، مدام آخرین خاطراتشون رو با هم مرور می کرد، شبی که کنار هم تو تراس نشسته بودن و به ماه نگاه می کردن، ماه لعنتی عجیب اون رو به یاد تهیونگ بی رحمش می انداخت. شاید احمقانه بنظر
می رسید اما جونگوک تو اون ویلای ساحلی موند به امید این که شاید تهیونگ باز هم روزی برگرده پیشش! و شاید تا ابد به امید برگشتنش همونجا می موند. انقدر که پیر می شد و روحش تسلیم مرگ می شد. همیشه فکر می کرد می تونه با نبودن تهیونگ کنار بیاد، می تونه بعد از یه مدت فکرش رو از سرش بیرون کنه و به زندگیش برگرده اما زهی خیال باطل! انگار یادش رفته بود که قلب فقط یه تیکه ماهیچه ی بی منطق و احمقه که وقت و زمان سرش نمی شه. گذر عمر و تباه شدن زندگی براش مهم نیست، انقدر درد می کشه تا کامل به نابودی کشیده بشه...
منطق و عقلش بهش گوشزد می کرد: «جونگوک اون رفته، دیگه
بر نمی گرده، اون تو رو دوست نداره، بهت هیچ علاقه ای نداره باید فراموشش کنی.» اما قلبش با بی قراری به تپش می افتاد و بهش گوشزد می کرد: «تو درگیر زیبایی اون اقیانوس های آبی رنگی، اون بر می گرده، دوستت داره، همه ی اینا فقط یه مشت دروغه، تهیونگ رو فراموش نکن...» انگار قلب و مغزش شیطان و فرشته بودن، قلبش اون رو سمت تباهی می کشید و مغزش سعی داشت اون رو از این تباهی نجات بده! چرا همیشه شیطان پیروز میدان بود؟ چرا جونگوک اینطور درگیر و دیوونه ی تهیونگ شد؟ این انصاف نبود. دیگه اسم عشق ممنوعه چی می تونست باشه، انگار این عشق هیچوقت قرار نبود از رویا و وهم بالاتر باشه!
مثل هر شب، مثل همیشه لب ساحل نشسته بود، با لباس های نازک و کم، به انتهای دریا چشم دوخته بود و پشت هم سیگار می کشید. سهم جونگوک از اون همه عذاب و دل بستن حالا فقط نابودی و حال خراب بود. چقدر دیر فهمید و باور کرد که عمر عشق خیلی کوتاهه...
کوتاه ترین عمر احساس!
این فقط... خیلی زیاد... و عمیق درد داشت...
یه درد بی درمان که علاجش چیزی جز رسیدن به معشوق نبود.
سیل اشک هاش همچنان روی گونه های فرو رفته اش روان بود. دردی که قلبش داشت تحمل می کرد رو هیچ جوره نمی شد وصف کرد! انگار تمام سهم جونگوک از این دنیای بی رحم و تاریک فقط شکستن و از دست دادن بود. از دست دادن آدم هایی که بی نهایت بهشون وابسته بود.
آه عمیق و پر دردی از بین لب های بی رنگش خارج شد. زیر چشم های قشنگش گود افتاده و نگاهش هیچ رنگی نداشت. بی رنگ و مات، انگار دوسال از مرگش می گذشت و حالا جسم بی روحش داشت به زندگی رقت بارش ادامه می داد. تنها وصفی که می شد برای حالش کرد این بود: «یک مرده ی متحرک!» این عجیب بود، مردی که از عشق چیزی نمی دونست، هیچ تصوری ازش نداشت، بهش اعتقادی نداشت حالا جوری درگیرش شده بود که خودش هم متعجب بود!
هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد که روزی حال و روزش این بشه...
پلک عمیقی زد و اخم کم رنگی بین ابروهای کشیده اش جا خوش کرد. دریا توی اون ساعت از شب عجیب آروم بود. اما باد سردی که بهش حمله ور می شد باعث می شد بدنش به لرزه دربیاد. تو خودش جمع شد. بعد از اون افسردگی شدیدی که درگیرش شد. هوسوک و جیمین خیلی بهش کمک کردن، اون رو پیش یک روان شناس بردن. بعد از اون به یک روانپزشک مراجعه کرد و حالا از یه سری دارو استفاده می کرد. یه سری دارو که جونگوک از هیچکدومشون استفاده نمی کرد و همشون رو دور می ریخت. مثل کسی که قصد خودکشی کردن داشته باشه، دلش می خواست دیوونه بشه و همه چی رو از یاد ببره، شاید اینجوری کنار اومدن با حال داغونش براش راحت تر بود!
توده ی سنگینی تو گلوش و وزنه ی سنگین تری هم روی قفسه ی سینه اش احساس می1کرد. دلش می خواست انقدر فریاد بزنه تا گلوش خونریزی کنه، اما جونگوک همیشه خودخوری می کرد و درون گرا بود. همین سکوت و انتخاب تنها بودنش از هزارها هزار آسیب روحی بدتر بود. اعتراض نمی کرد، حرف نمی زد، گله هم نمی کرد. غرق در سکوت ایستاده بود و نابود شدن جسم و روحش رو با چشم هاش
می دید...
نخ بعدی رو روشن کرد. به فندک توی دستش خیره موند. با انگشت شستش اسم خودش رو لمس کرد. گوشه ی لبش کمی سمت بالا رفت و زیر لب بعد از کام گرفتن از سیگارش و فوت کردن دودش زمزمه کرد:
_ ته، فقط بهم بگو... اونو هم مثل من لمس می کنی؟ همونجوری که به چشم های من نگاه می کردی نگاهش می کنی؟ همونطوری که برای رسیدن بهم و به دست آوردن دل لعنتیم تلاش می کردی براش تلاش می کنی؟
قطره  اشکی که به زیبایی بارش قطره ی پر غم بارون بود از گونه اش پایین غلتید، ، توده ای که داشت خفه اش می کرد رو قورت داد. سیبک گلوش به زیبایی حرکت کرد. لحظه ای حرفی نزد، درد قلبش براش زیادی بود. باز هم از سیگارش کام گرفت. صداش خش افتاده بود.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now