Part 22⛓

6.2K 750 234
                                    

هوا رو به تاریکی بود و هر دو غرقِ سکوت، کنار ساحل با فاصله ی کمی کنار هم نشسته بودن و سیگار می کشیدن، با اخم های رو پیشونیشون غروب آفتاب رو تماشا می کردن، جونگوک با ژست جذابش دود سیگار رو بیرون فوت کرد و زمزمه وار گفت:
_ وقتی که از کره رفتم، تو هیچوقت عاشق کسی جز من نشدی؟
تهیونگ متعجب از سوالش سیگارش رو بین انگشت هاش گرفت و دستاشو پشتش تکیه گاه بدنش قرار داد. به نمای پشت جونگوک خیره موند و گفت:
_ از کجا معلوم شاید احساس من بهت عشق نبوده و نباشه، تو و یونگی اصرار دارین که نظریه ی فاکیتون درسته منم کم کم دارم به این نتیجه ی مسخره می رسم! الان می خوای چی رو از زیر زبونم بکشی بیرون؟!

از زیرکی تهیونگ تعجب نکرد، پوزخند صداداری زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. دودش رو بیرون فوت کرد و گفت:
_ اگه روزی برم و دیگه هیچوقت برنگردم چیکار می کنی؟
تهیونگ لحظه ای سکوت کرد. سیگارش رو بین انگشتای شست و اشاره اش گرفت و به سوختنش خیره موند و قاطع پاسخ داد:
_ می گردم و پیدات می کنم و اگه دستم بهت رسید می کشمت!
و ترسناک خندید.
جونگوک هم نیشخند زد و بعد از نفس عمیقی که کشید گفت:
_ اگه بازم بهت صدمه بزنم چیکار می کنی؟
تهیونگ مشکوکانه با چشم های کشیده و خمار آبیش به جونگوک خیره موند:
_ شکنجه ات می کنم!
جونگوک با صدای بلند خندید و سرش رو عقب انداخت. ادامه ی سوالایی که ازش داشت رو پرسید:

_ اگه لوت بدم و به پلیس ها از تو و مارلون بهشون بگم چی؟
و حالا نیشخند از روی لب هاش محو شد و منتظر پاسخ تهیونگ موند.
پسر بزرگتر سیگارش رو بین پاهاش انداخت و با پاش لهش کرد:
_ میدونی پای خودت هم گیره.
جونگوک دستشو تو موهاش فرو برد و با چشم های بسته و عصبی گفت:
_ پرسیدم چیکار می کنی؟
تهیونگ انگشت شستش رو روی لب هاش کشید و پلک عمیقی زد:
_ این یه جور خیانت، مطمئن باش زنده ات نمی ذارم!
جونگوک چیزی نگفت و به موهاش چنگ زد.
تهیونگ کمی خودشو جلو تر کشید و شقیقه ی جونگوک رو بوسید و با چشم های خمار شده و لحن در ظاهر آرومش پرسید:
_ بیب، سوالای مشکوک میپرسی...!

جونگوک سمتش برگشت و به چشم هاش خیره شد. سرش رو کمی سمت راست متمایل کرد:
_ از لورا برام بگو...
اخم تهیونگ غلیظ تر شد، دستاشو دور زانو هاش حلقه کرد:
_ بحث اونو هیچوقت وسط نکش!
جونگوک با آرامش و لحن بی حسی لب زد:
_ می خوام بدونم چرا بهت چاقو زد، می خوام بدونم چی به سرش اومد که دیوونه شد. می خوام بدونم چرا این بلا ها سرش اومد...
قلب و معده ی تهیونگ همزمان تیر کشیدن. نگاه پر تشویشش رو به اطراف دوخت و بعد از چند مین مکث گفت:
_ چرا درباره اش کنجکاوی، چرا ازش میپرسی؟ خودت همه چیو میدونی!
جونگوک سر تکون داد و گفت:
_ می خوام از تو بشنوم!

این اولین باری بود که لحنش تا این اندازه با تهیونگ آروم و ملایم بود!
پسر بزرگتر نفس عمیق کشید، به کفش هاش زل زد و گفت:
_ هیچ دلیل خاصی وجود نداره، اون بهم چاقو زد چون من ازش یه آغوش مادرانه خواستم!
سرش رو پایین انداخت و با لبخند معمولی ادامه داد:
_ حالا چون اینا رو بهت میگم دور برندار، من آدم ضعیفی نیستم و حتی با یادآوری این اتفاق ها لبخند میزنم! درد چیزی که به خوبی باهاش آشنام، دیگه رفیق شدیم با هم!
زبونشو روی لب های خشک شده اش کشید و با ابروهای بالا رفته ادامه داد:
_ از همون بچگی از درد و دل کردن بیزار بودم چون باعث میشد حالم از خودم و زندگیم و هر چیزی که مربوط بهم بود بهم بخوره، چون از یادآوری اون روزای بیخود، دردم میومد! عصبیم می کرد.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now