Part 14⛓

6.7K 768 373
                                    

به سختی سعی داشت گوشیش که روی زمین افتاده بود رو بگیره ولی هر کاری می کرد نمی تونست. عصبی و کلافه شده بود، بغض گلوش رو آزار می داد، متنفر بود از این حال و روزش، چشم هاش پر از اشک شد، سعی داشت بغض لعنتیش رو قورت بده و نفسش به خاطر تقلاهاش گرفته بود. دستش رو جلوتر برد.

چیزی نمونده بود تا گوشیش رو برداره که به ضرب از روی تخت رو پارکت سقوط کرد درد بدی تو کتفش پیچید و ناله ی عمیقی سر داد. گوشیش رو توی دستش گرفت و به هق هق افتاد‌. پشت دستش رو روی دهنش گذاشت و چشم هاش رو بست. اگه بخاطر برادرش نبود تا حالا تمومش می کرد، جون خودش رو می گرفت اینطوری برادرش و جیمین رو هم تو زحمت نمی انداخت...
با کمک دست هاش خودش رو سمت تخت کشید. وقتی دید تو حرکت دادن خودش موفق نیست قفل گوشیش رو باز کرد.
اشک هاش دیدش رو تار می کردن، به اسم دونگسنگش روی
صفحه ی گوشیش خیره شد. پیشونیش رو روی مچ دستش گذاشت و بی صدا هق زد. اصلا دلش نمی خواست جونگوک و جیمین رو نگران کنه این مشکل اونا نبود که به این روز افتاده بود...
آب دهنش رو قورت داد. حتی نمی تونست ذره ای از جاش تکون بخوره دست هاش رو مشت کرد و به پارچه ی روی عسلی چنگ زد ولی همه ی وسایل روی میز با صدای بدی روی زمین ریختن و شکستن!

دست هاش عصبی می لرزید. دیگه تکون نخورد. تو همون حال دستای مشت شده اش رو چندبار به زمین کوبید. باید انقدر تو اون حال می موند تا جیمین بیاد و به دادش برسه اگه اون پسر نبود به احتمال تو همین حال می مرد و کسی هم از مرگ دردناکش با خبر نمی شد! با شنیدن صدای باز شدن در ورودی به سرعت اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو کمی بالا نگه داشت. با صدای گرفته و پر بغضی اسم جیمین رو فریاد زد:
- جیمیـنــا؟ کمکم کن
جیمین با شنیدن صدای فریاد گرفته و پر بغض هوسوک و طرز صدا زدنش با نگرانی و ترس خریدهاش  رو همون جا مقابل در رها کرد و با تمام سرعتش خودش رو به اتاق هوسوک رسوند و با فریاد صداش زد:
- ه‍ـیــونــگ؟!
دنبالش گشت و وقتی روی زمین کنار تخت، اونطور عاجزانه و بی پناه پیداش کرد. روی زمین کنارش زانو زد و چشم های خسته از

بی خوابیش لبریز از اشک شد، خودش رو جلو کشید و دست هاش رو زیر بازوهای هوسوک انداخت. اون رو توی بغلش گرفت و روی موهاش رو بوسید. به آرومی چتری های بهم ریخته ی روی پیشونیش رو کنار زد و صورتش رو نوازش کرد. دیدن این وضعیت داغون هوسوک باعث شد قطره های اشک گونه هاش رو تر کنن، به
چشم های مشکی هیونگش خیره شد و با بغض گفت:
- منه لعنتی باید زودتر می اومدم خونه، نباید تنهات می ذاشتم، منو ببخش هیونگ...
زد زیر گریه و پیشونی هوسوک رو بوسید. حالا هوسوک هم داشت بی صدا گریه می کرد. دستش رو تو موهای جیمین فرو برد و سرش رو به چپ و راست حرکت داد و گفت:
- اینطوری نگو جیمینی، من شرمنده ام که مزاحمت شدم و باعث شدم به خاطرم مرخصی بگیری...
جیمین با بغض بی توجه به حرف هوسوک دستش رو روی بازوی لاغرش کشید و با نگرانی پرسید:
- صدمه که ندیدی هیونگ؟ خیلی دردت گرفت؟ منو ببخش...

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now