Part 17⛓

7K 782 360
                                    

بعد از پایان جلسه ی خسته کننده، ویکتور به منشی پدرش(یکی از دوست دخترهای پدرش!) سپرد تا به جونگوک اتاقش رو نشون بده، چون متوجه شده بود که خسته شده! جونگوک می خواست از زخمش بپرسه اما غرورش اجازه نداد و بی حرف به دنبال منشی راه افتاد. وقتی وارد اتاق شدن نگاه سرسری ای به اطرافش انداخت.
قبل از این که بخواد وارد عمارت کیم ها بشه به مدت چهار سال حسابداری خوند و حالا خیالش از بابت همه چی راحت بود! با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق متعجب برگشت و منشی رو دید که با عشوه سمتش قدم برمی داشت! پیرهن تنگ و سفیدش به خوبی سینه های درشتش رو به نمایش گذاشته بود و اون خط بین سینه هاش می تونست هر مردی رو وسوسه کنه! و همینطور اون دامن تنگی که چیزی نمونده بود پاره بشه، چون باسنش خیلی بزرگ بنظر می رسید. دست سفید و ظریفش رو به میز پشتش چسبوند. با دست آزادش تار موهاش رو پشت گوشش هدایت کرد و با لوندی خاصی گفت:
_ شما برادر زاده ی جناب کیم هستید؟
جونگوک با صورت بی حسش سر تا پاش رو از نظر گذروند و در حالی که دستاش رو تو جیب های شلوارش فرو می برد با لحن عجیبی گفت:
_ چه اهمیتی داره برات؟!
پوزخندی زد و به خط سینه اش با اخم خیره شد و با طعنه ی خاص تو کلامش ادامه داد:
_ با دونستنش حقوقت می ره بالاتر؟
دختر باز هم بی دلیل شروع به بازی با موهاش کرد، سمت جونگوک قدم برداشت و درست مقابلش ایستاد و دست راستش رو با حالت اغواگرانه ای روی قفسه ی سینه اش کشید. سرش رو کمی سمت راست متمایل کرد و با تن صدایی که از عمد نازک ترش کرده بود زمزمه وار گفت:
_ اوه نه هانی، تو بدن عضله ای داری، می تونم اسمتو بدونم؟
جونگوک تکخندی زد و به دست دختر روی سینه اش خیره شد. ابروی راستش رو با حالت جذابی بالا انداخت. لبخند مرموزانه ای روی لب های سرخش نشست و گفت:
_ اوه هانی، البته که نه!
لبخند به سرعت از روی لب هاش کنار رفت و با لحن جدی و سردی غرید:
_  همین الان دستتو بکش تا نشکستمش!
اما انگار جونگوک بدجوری دل اون دختر رو برده بود! بیشتر بهش چسبید و با لحن لوس و چندش آوری گفت:
_ دلت میاد دست به این ظریفی رو بشکونی هانی؟
جونگوک با حالت عصبی ای دست دختر رو محکم توی دستش گرفت و تو یه حرکت با حالت بی حسی پیچوندش، صدای ناله اش که به گوشش رسید لبش رو به گوشش چسبوند. بوی عطرش داشت حالش رو بهم می زد! به آرومی زمزمه کرد:
_ حواست باشه دستت رو کجا می ذاری، گمشو بیرون!
صدای ناله ی جیغ مانندش رو که شنید، خواست عقب هلش بده که در اتاق باز شد و هیکل ویکتور تو چهارچوب در نمایان شد. متعجب به سرعت دست دختر رو رها کرد و کناری هلش داد. ویکتور مشکوک به اون دو نگاه کرد. مستقیم به چشم های جونگوک خیره شد و با لحن بی حسی گفت:
-انگار مزاحم شدم!
دختر مچ دستش رو تو دست دیگه اش گرفت و مالید، همونطور که سمت ویکتور قدم برمی داشت به صورت نمایشی ای به ویکتور نگاه کرد و گفت:
_ ویکتورشی این کارمند جدیدتون می خواست بهم تجاوز کنه!
ابروهای ویکتور به سرعت بالا پرید و نگاه خیره اش رو از چشم های درشت جونگوک برنداشت. جونگوک اما متعجب و با دهن نیمه باز به اون هرزه با آرایش غلیظ رو صورتش خیره شده و نمی دونست چه صفتی رو براش به کار ببره، عصبی و کوتاه خندید و به چشم های نا امید ویکتور خیره موند...

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now