Part 28⛓

6.8K 643 162
                                    

:
اینبار که پلک هاشو از هم فاصله داد حالش کمی بهتر بنظر می رسید. چند بار پلک زد. به سقف خیره موند. خواست نفس عمیق بکشه ولی قفسه ی سینه اش تیر کشید. به اطراف نگاهی انداخت. اولین چیزی که به ذهنش رسید "ادلر" بود. خواست نیم خیز بشه که درد بد و وحشتناک تری توی قفسه ی سینه اش احساس کرد. دوباره از پشت توی رخت خواب افتاد و صورتش جمع شد. به در اتاق خیره موند. هنوز خونه ی اون پیرمرد بودن! پس ادلر کجا بود؟
اخم غلیظی بین ابروهاش نشوند. بازم تلاش کرد تا از روی زمین بلند شه ولی با شنیدن جمله ی جونگوک سر جاش موند.
_ چه غلطی میکنی مرد آهنی؟ اوه هنوز که زنده ای!
تهیونگ سرش رو سمت صدا چرخوند.
با دیدن جونگوک و بالا تنه ی برهنه و عضله ایش و قطره های آبی که از روی سینه هاش پایین می غلتیدن ابروهاشو بالا انداخت.
یه حوله ی سفید دور گردنش انداخته و هنوز سرش باند پیچی شده و صورتش پر از زخم و کبودی هایی که به زرد میزدن بود!

تو سکوت، با همون اخم های درهم فقط به صورتش خیره موند.
به تک تک اجزای صورتش، تونست ادلر رو نجات بده. می تونست دوباره اون چشم ها با قرنیه ی مشکیشون رو ببینه، می تونست اون موهای لخت و خوشبو رو نوازش کنه و اون لب های سرخ و باریک رو بارها ببوسه! اون بدن دوست داشتنی رو محکم توی آغوشش بگیره و برای ساعت ها رها نکنه، ولی این مرد مقابلش به شدت غیر واقعی و دور بنظر می رسید. یعنی هنوز تو عالم خواب بود؟
نگاه تهیونگ خیره بود. باعث شد جونگوک دست از خشک کردن گردن خیسش با حوله برداره و سمتش بره، از بهوش اومدن تهیونگ بعد از روز ها خوشحال بود ولی سعی داشت مثل همیشه به روی خودش نیاره!
جلو تر رفت و نزدیک پاهاش نشست. به صورتش و زخم روی
گونه اش چشم دوخت. لبخند محوی زد و برای اولین بار با لحن ملایمی رو بهش گفت:
_ به نظر حالت بهتر میاد...

تهیونگ هزارها سوال داشت، اولین سوالی که به شدت قلبش رو به درد می آورد راجع به اون ردیاب بود! و بعد یونگی، اینکه چه بلایی سرش اومد که روزها بیهوش بود؟ و خیلی سوال های دیگه اما ترجیح داد فقط به اون صورت زخمی و زیبا زل بزنه و چیزی نگه!
دست پسر کوچکتر با تردید جلو رفت. انگشت های کشیده اش رو روی زخم گونه ی تهیونگ کشید و زمزمه وار لب زد:
_ درد نداری؟
نرم خندید. شونه هاشو بالا انداخت و ادامه داد:
_ هر چند تو یه هرکولی درد حالیت نیست!
خواست دستش رو عقب بکشه که تهیونگ اجازه نداد! محکم دست جونگوک رو تو دستش فشرد. سمت لب هاش برد و پشت دستش بوسه نشوند. تک تک انگشت هاشو همونطور که به چشم های رنگ شبش خیره بود بوسید. بالاخره به حرف اومد:

_ درد من مهم نیست، هیچوقت نبود! مهم اینه که تو سالمی، اینجا رو به روم نشستی...
این جمله ی زیبا رو با اخم غلیظ و نگاه سردش گفت. درد زیادی رو داشت تحمل می کرد اما با دیدن دوای درد هاش اون هم درست مقابلش، نادیده شون می گرفت. دلش می خواست ساعت ها، روزها سال ها به اون چشم ها خیره بمونه! به اون چشم هایی که پر از حرف ناگفته بودن...
قلب پسر کوچکتر به تپش تندی افتاد. نگاهشو از چشم های زیبا و دریایی تهیونگ گرفت و به دستش که توسط لب های نرم تهیونگ بوسیده می شد چشم دوخت. مثل همیشه ظاهرش رو حفظ کرد. لبخند از روی لب هاش محو شد. می خواست بهش بگه چقدر خوشحاله که باز هم اون دو دریای پر تلاطم رو می بینه، که چقدر خوشحاله می تونه هنوز هم گرمای تنش، محبت درون کلامش رو حس کنه و بشنوه. ولی نمی تونست اینا رو بهش بگه، پس همه اش رو توی قلبش نگه داشت.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now