Part 32⛓

5.9K 629 82
                                    


توی ون نشسته بودن و هانسانگ داشت سمت عمارت می روند، جونگوک با اخم های در هم دستشو روی زخمش نگه داشته بود.
یاد روزی افتاد که تهیونگ مجبورش کرد همراهش به اون ساختمون آجری و متروکه برن!
نور اون گوشواره های نقره ای که چشمش رو زدن بیاد آورد، کسی چه می دونست شاید اون نور درست به قلبش اصابت کرد و حالا تمام قلبش متعلق به مرد مغرور و درد کشیده ی کنارش بود!
توی این مدت خیلی چیزها بهش ثابت شد، خیلی چیزها یاد گرفت.
اینکه هیچوقت از ظاهر آدما قضاوتشون نکنه، اینکه چشم های رنگ دریای کیم ویکتور و برق خاصشون شیطانی نبودن، اینکه قلب کیم ویکتوری که آوازه ی بی رحمیش تو کل کشور پیچیده بود، اونقدرها هم که بنظر می رسید بی رحم نبود...
با تجربه کردن اون شکنجه ی روحی و جسمی توی اون اتاقک و انبار مخروبه حالا بیشتر می تونست تهیونگ رو درک کنه، صورتش تو هم شد و پلک هاشو کلافه روی هم گذاشت.
انگشت اشاره و شستشو روی دو شقیقه ش گذاشت و فشرد.
سرش از افکار زیاد و حرف های نگفته ش درد می کرد؛ هر بار که خواست حقیقت رو به تهیونگ بگه یه اتفاقی افتاد و نشد، شاید این ها یه نشونه بودن تا چیزی به تهیونگ نگه و بعد از پایان ماموریتش اون رو ترک کنه و برای همیشه از اون عمارت بره...
حتی فکر کردن بهش هم باعث می شد قلبش یه طوری بشه!
از کی انقدر نامرد و بی رحم شده بود؟ همیشه بازی کردن با آدم ها آخرین چیزی بود که می خواست اما حالا اولین کسی که داشت توسطش بازی داده می شد عشق اولش بود! هیچ چیز از این دردناک تر نبود...
با زمزمه ی تهیونگ زیر گوشش از افکارش خارج شد اما سرشو سمتش برنگردوند.
_ خوبی بیبی؟
صدای بمش زیر گوشش باعث شد با یه آرامش خاصی پلک هاشو روی هم بذاره و نفسش رو آه مانند بیرون بده، سرشو سمت راست متمایل کرد و متقابلا زمزمه وار لب زد:
_ گفتم که خوبم تهیونگ...
پسر بزرگتر اخم کرد، دست جونگوک رو توی دستش فشرد و بینیشو روی گردنش کشید. در ادامه گفت:
_ توی اون اتاق... بهم یه چیزی گفتی...
جونگوک متوجه شد منظور تهیونگ چیه اما خودشو به اون راه زد، الان وقت گفتن حقیقت بهش نبود، می دونست حال روحی افتضاحی داره! پس سرشو بالاخره سمتش چرخوند، به لب های کشیده و بی رنگش زل زد و گفت:
_ چیز مهمی نبود، یه روز که وقتش رسید بهت می گم. فقط تا اون روز چیزی ازم نپرس خیله خب؟
اخم پسر بزرگتر غلیظ تر شد. بهش برخورد ولی بی توجه پیرهن جونگوک رو از روی شونه هاش پایین کشید و روی شونه ش رو بوسید. بوسه هاشو تا گردنش ادامه داد و زبونشو رو لاله ی گوشش کشید و مغرورانه بحث رو عوض کرد:
_ هیچی آرومم نمی کنه می دونی...
پلک عمیقی زد، دستشو دور شونه های پسر بی رحم کنارش انداخت و سرش رو به سر اون نزدیک کرد، بی توجه به نگاه خیره ی هانسانگ روی خودشون زمزمه وار ادامه داد:
_ همیشه باش. همش پیشم باش، مال من بمون؛ چون تو اولین و آخرین کسی هستی که منو داخل یه حباب پر از آرامش قرار میده! ولی می دونی گاهی دلم می خواد توی این حباب نفس نکشم، دوست دارم تو بغلت بمیرم...
از ناراحتی صورتش جمع شد و با صدای گرفته و جذابش ادامه داد:
_ وقتی اینجوری ساکتی نگرانم می کنی...
سرشو به سر اون چسبوند، دستشو تو موهاش فرو برد و لب زد:
_ من فکر می کنم که تو رو بلدم ادلر، ولی هنوز نتونستم خیلی بشناسمت. تو پر از رمز و رازی! خیلی مرموزی...
جونگوک لبشو به دندون گرفت و آه کشید. نگاهشو به دستاشون دوخت و گفت:
_ من به شخصه تقدیرت می کنم، خیلی خوب می تونی با وجود این همه مشکل و دردسر خودت رو سرپا نگه داری. فقط می خوام بگم خوشحالم که هنوز زنده ای...
و سرشو بالا برد و با نگاه خسته ش به چشم های زیبا و خیره
کننده ی تهیونگ خیره شد. نفسش رو نامحسوس بیرون داد و پلک عمیقی زد.
اخم تهیونگ غلیظ تر از قبل شد، نگاهشو از اون تیله های مشکی و ناخوانا برنداشت به آرومی زمزمه کرد:
_ باید از خودت تقدیر کنی، چون تو باعث سرپا موندن منی!
پسر کوچیکتر سوزشی رو تو چشم هاش حس کرد، گوشه ی لبش بالا رفت و بالاخره نگاهشو از چشم های تهیونگ برداشت و پشت
انگشت هاشو روی لب هاش نگه داشت، از پشت شیشه ی دودی به بیابون اطراف خیره موند.

The Trap | VKOOK Where stories live. Discover now